ما ممکن است بهندرت دربارهٔ صداهای مربوط به مصائب مسیح فکر کنیم: صدای کوبیدهشدن چکمههای میخدار رژهٔ سربازان روی مسیر سنگی؛ صدای خراشیدن و سوت حرکت سریع شمشیرهای کوتاه آخته؛ صدای ناهنجار گذاشتن سپرهای چوبی با روکشهای چرمین بر روی زمین؛ صدای غرولند ۴۸۰ سرباز جنگدیده و پوستکلفت که حوصلهشان سر رفته؛ صدای فریادهای افسران فرماندهٔ آنان که میان دیوارها انعکاس پیدا میکرد؛ صدای کوبیدن درها؛ صدای خفهشدهٔ خیابان آن سوی دیوارها… و در میان تمام این صداها، چهرهٔ آغشته به خون و بیرمق عیسی در سکوت.
هنوز قرار بود صداهای وحشتناک دیگری شنیده شود، اما در آن لحظات، تنها صدای گروهی از سربازان مسلط بر فضا که آنقدرها هم تحت کنترل نبودند، به گوش میرسید.
تصور چنین فضایی، کار مشکلی نیست. نگریستن به وحشت برخوردی که در آن صبحگاه، میان عظمت ارتش امپراتوری و آسیبپذیری یک مرد واقع شد، کار نسبتاً سادهای است. اما کار مشکل و خلاقانهٔ متی در نوشتن روایتش از آخرین ساعات زندگی مسیح بر زمین را هم نباید فراموش کرد. او بر آن وقایع وحشتناک بیش از حد تأکید نکرده (و آن را به تخیل خوانندگانش واگذاشته)، بلکه با اشاره به روایتهای قبلی که دیده یا شنیده بود، تلاش کرده تا روایتی را بیان کند که منعکسکنندهٔ مطالب فصلهای پیشتر در مورد عیسی بهعنوان عمانوئیل -خدا با ما- باشد.
این فقط یک داستان انسانی نیست، بلکه داستانی است که صدای مقدس «نام خدا» را در دل آن میتوان شنید.
دعای امروز
ای خدای آسمان،
تو انجیل خویش را تا کرانههای زمین و رسولان خویش را بهسوی تمامی ملتها فرستادی:
روحالقدس خود را بفرست تا با خبر خوش حیات جاودانی، ما را تبدیل کند
در نام خداوندمان عیسای مسیح.
مطالعهٔ کتاب مقدس
متی ۲۷:۲۷-۴۴
سربازانِ پیلاتُس، عیسی را به صحن کاخِ والی بردند و همۀ گروه سربازان گرد او جمع شدند. آنان عیسی را عریان کرده، خرقهای ارغوانی بر او پوشاندند و تاجی از خار بافتند و بر سرش نهادند و چوبی به دست راست او دادند. آنگاه در برابرش زانو زده، استهزاکنان میگفتند: «درود بر پادشاه یهود!» و بر او آبِ دهان انداخته، چوب را از دستش میگرفتند و بر سرش میزدند. پس از آنکه او را استهزا کردند، خرقه از تنش به در آورده، جامۀ خودش را بر او پوشاندند. سپس وی را بیرون بردند تا بر صلیبش کِشند. هنگامی که بیرون میرفتند، به مردی از اهالی قیرَوان به نام شَمعون برخوردند و او را واداشتند صلیب عیسی را حمل کند. چون به مکانی به نام جُلجُتا، که به معنی مکان جمجمه است، رسیدند، به عیسی شراب آمیخته به زرداب دادند. چون آن را چشید، نخواست بنوشد. هنگامی که او را بر صلیب کشیدند، برای تقسیم جامههایش، میان خود قرعه انداختند و در آنجا به نگهبانیِ او نشستند. نیز، تقصیرنامهای بدین عبارت بر لوحی نوشتند و آن را بر بالای سر او نصب کردند: «این است عیسی، پادشاه یهود.» دو راهزن نیز با وی بر صلیب شدند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ او. رهگذران سرهای خود را تکان داده، ناسزاگویان میگفتند: «ای تو که میخواستی معبد را ویران کنی و سه روزه آن را بازبسازی، خود را نجات ده! اگر پسر خدایی از صلیب فرود بیا!» سران کاهنان و علمای دین و مشایخ نیز استهزایش کرده، میگفتند: «دیگران را نجات داد، امّا خود را نمیتواند نجات دهد! اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از صلیب پایین بیاید تا به او ایمان آوریم. او به خدا توکل دارد؛ پس اگر خدا دوستش میدارد، اکنون او را نجات دهد، زیرا ادعا میکرد پسر خداست!» آن دو راهزن نیز که با وی بر صلیب شده بودند، به همینسان به او اهانت میکردند.
مزمور ۱۳۲
خداوندا، داوود را به یاد آر، و همۀ مشقتهای وی را؛ که چگونه برای خداوند سوگند یاد کرد، و برای قدیرِ یعقوب نذر کرده، گفت: «به خیمه و خانۀ خویش در نخواهم آمد، و در بستر و تختخواب خویش نخواهم آرمید؛ خواب به چشمان خود نخواهم داد، و نه سنگینی به مژگانم، تا آنگاه که مکانی برای خداوند بیابم و مسکنی برای قَدیرِ یعقوب!» اینک، در اِفراتَه ذکر آن را شنیدیم، و در دشتهای یَعار آن را یافتیم. «بیایید به مسکنِ او برویم، و نزد قدمگاه او پرستش کنیم.» خداوندا، برخیز و به استراحتگاه خویش بیا، تو و صندوق توانایی تو! کاهنان تو به پارسایی ملبس شوند، و سرسپردگان تو فریاد شادی سر دهند! بهخاطر خادمت داوود، مسیح خویش را طرد مکن! خداوند برای داوود براستی سوگند خورد، و هرگز از آن بر نخواهد گشت، که «از ثمرۀ صُلْب تو بر تخت تو خواهم نشانید. اگر پسران تو عهد مرا نگاه دارند و شهادات مرا که بدیشان میآموزم، آنگاه پسران ایشان نیز تا به ابد بر تخت تو خواهند نشست.» زیرا خداوند صَهیون را برگزیده، و رغبت داشته که منزلگاه او باشد: «این است استراحتگاه من تا به ابد. اینجا منزل خواهم گزید، زیرا بدان رغبت دارم. آذوقۀ آن را بهیقین برکت خواهم داد و نیازمندانش را به نان سیر خواهم کرد. کاهنانش را به نجات ملبس خواهم ساخت، و سرسپردگانش فریاد شادی سر خواهند داد. آنجا شاخی برای داوود خواهم رویانید؛ چراغی برای مسیح خویش تدارک دیدهام. دشمنانش را به شرمساری خواهم پوشانید، اما تاج سرِ او درخشان خواهد بود.»
مزمور ۱۳۳
اینک چه خوش و چه دلپسند است که برادران به یکدلی با هم به سر برند! همچون روغن خوشبو بر سر است، که بر ریش فرود میآید؛ بر ریش هارون، که تا به یقۀ ردایش فرود میآید. و همچون شبنمِ حِرمون است که بر کوههای صَهیون فرود میآید! زیرا آنجا خداوند برکت خود را امر فرموده است، حیات را، تا ابدالآباد!
پیدایش ۱۸:۱۶ تا آخر
آنگاه آن مردان از آنجا روانه شده، روی به جانب سُدوم نهادند. و ابراهیم با آنان رفت تا ایشان را بدرقه کند. آنگاه خداوند گفت: «آیا آنچه میکنم، از ابراهیم پنهان دارم؟ حال آنکه از ابراهیم بیگمان قومی بزرگ و نیرومند پدید خواهد آمد و همۀ قومهای زمین به واسطۀ او برکت خواهند یافت. زیرا او را برگزیدهام تا فرزندان و اهل خانۀ خویش را پس از خود، امر فرماید که با به جا آوردن پارسایی و عدالت، طریق خداوند را نگاه دارند، تا خداوند آنچه را که به ابراهیم وعده داده است، نصیب او گرداند.» آنگاه خداوند فرمود: «فریاد شکایت بر ضد سُدوم و عَمورَه چنان بلند است، و گناهشان چنان سنگین است که پایین میروم تا ببینم آیا مطابق فریادی که به من رسیده است به تمامی به عمل آوردهاند یا نه. اگر چنین نباشد خواهم دانست.» پس آن مردان از آنجا روی گردانیده، به جانب سُدوم رفتند، اما ابراهیم همچنان در حضور خداوند ایستاده بود. آنگاه ابراهیم نزدیک آمد و گفت: «آیا پارسا را با شریر هلاک خواهی کرد؟ اگر پنجاه پارسا در شهر باشند، چه؟ آیا براستی شهر را نابود خواهی کرد و آن را بهخاطر پنجاه پارسا که در آنند، نخواهی رهانید؟ حاشا از تو که چنین کنی؛ که پارسا را با شریر به مرگ بسپاری، به گونهای که پارسا و شریر مساوی باشند. حاشا از تو! آیا داور تمامی جهان عدالت را به جا نخواهد آورد؟» خداوند فرمود: «اگر پنجاه پارسا در سُدوم بیابم، تمامی آن مکان را بهخاطر آنان خواهم رهانید.» ابراهیم در پاسخ گفت: «اینک من که خاک و خاکستر بیش نیستم، به سخن گفتن با خداوندگار دلیری کردهام، اگر شمار پارسایان پنج تن کم از پنجاه باشد، چه؟ آیا تمامی شهر را به سبب آن پنج تن نابود خواهی کرد؟» فرمود: «اگر چهل و پنج تن در آنجا بیابم، آن را نابود نخواهم کرد.» دیگر بار بدو عرض کرده، گفت: «اگر تنها چهل تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «بهخاطر چهل تن، این کار را نخواهم کرد.» گفت: «تمنا اینکه خشم خداوندگار افروخته نشود، تا سخن گویم. اگر تنها سی تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «اگر سی تن در آنجا بیابم، این کار را نخواهم کرد.» ابراهیم گفت: «اینک دلیری کردهام تا با خداوندگار سخن گویم. اگر تنها بیست تن در آنجا یافت شوند، چه؟» فرمود: «بهخاطر بیست تن، آن را نابود نخواهم کرد.» گفت: «تمنا اینکه خشم خداوندگار افروخته نشود تا تنها این یک بار سخن بگویم. اگر تنها ده تن در آنجا یافت شوند، چه؟» پاسخ داد: «بهخاطر ده تن، آن را نابود نخواهم کرد.» چون خداوند سخن خود را با ابراهیم به پایان رسانید، برفت، و ابراهیم به مکان خویش بازگشت.