لوقا ۳۱:۲۲-۳۲
ای شمعون، ای شمعون، شیطان اجازه خواست شما را همچون گندم غربال کند، اما من برای تو دعا کردم تا ایمانت تلف نشود.
شبان سموئیل لمب
در سال شانزدهم زندان اتفاق چشمگیری افتاد. همه زندانیان، اعم از مسیحی و غیر مسیحی، گرد هم فراخوانده شدند تا در یک دوره جلسات به اصطلاح خودسنجی (یا نقد خویشتن) شرکت نمایند. از برخی بوداییها خواستند بودیسم را نقد کنند از دیگران خواستند کنفوسیوس را به نقد بکشند.
از من هم خواسته شد که مسیح را مورد نقد قرار دهم. من فوراً به حضور خدا دعا کردم: «من نمیتوانم خدایم را مورد انتقاد قرار دهم یا انکار کنم، قربان. او راه و راستی و حیات است.» مرد فریاد زد: «نقد کن! این به نفع توست.» با خود اندیشیدم: آیا در ازای بیست سال حبس، پس از شانزده سال آزاد خواهم شد؟ این یعنی خلاصی از چهار سال کار سخت، اما بعد فکر کردم: «اگر برای چهار سال زودتر آزاد شدن مسیح را نقد کنم، آن شانزده سال حبس بیهوده تلف خواهد شد.»
داشتم میلرزیدم، در آستانه آزادی بودم، وسوسه خیلی ملموس بود. آنگاه آیاتی که در بالا آوردم، به یادم آمد: «خویشتندار و مراقب باشید، زیرا دشمن شما ابلیس همچون شیری غران در گردش است و کسی را میجوید تا ببلعد. پس در ایمان راسخ باشید…» (اول پطرس 8:5 و9).
به پطرس اندیشیدم که چقدر به خودش میبالید… و سقوط کرد. فریاد زدم: «خداوندا، ایمان مرا حفظ کن.» اگر پطرس سه بار او را انکار کرد، ممکن بود من به راحتی سی بار یا سیصد بار انکارش نمایم. خدا را شکر که او دعایم را شنید. در خلال آن بیست سالی که در زندان بودم، حتی یک بار هم خداوند را انکار نکردم، نه چون خیلی قوی بودم، بلکه چون خداوند از من حفاظت کرد. ستایش تنها و تنها مخصوص اوست. «من برای تو دعا کردم.» سپاسگزارم، عیسی.