هیچوقت فکر نمیکردم که مسیحیان هم مشکلاتی دارند چه برسد به اینکه بخواهند به زندگی خود پایان بدهند. با لورا فکر خود را درمیان گذاشتم و پرسیدم با وجودی که خدا را دارد، پس چرا باز هم احساس میکرد که خیلی تنها و بیارزش است؟
او اینطور پاسخ داد: «من احساس تنهایی و بیارزشی داشتم؛ چون با خدا همراه نبودم، سالها قبل او را ترک کرده بودم.
هیچوقت نمیخواستم دیگران ببینند که من احساس ناکامبودن دارم و واقعا ًخوشحال نیستم. برای اینکه مطمئن باشم آنها نمیبینند، نقاب یک آدم سَرسخت و بیاحساس را به چهره میزدم تا همه فکر کنند که من هیچ مشکل و نگرانیای در زندگی ندارم، اما واقعیت این بود که هیچ احساس آرامشی نداشتم، مگر زمانی که مقداری مشروب میخوردم…»
روزها گذشت. لورا مصمم بود که هر روز کتاب مقدس بخواند. این اولین کار او در صبح و آخرین کار او در شب و قبل از خواب بود. او را تحسین میکردم، بهنظرم خیلی خوب میتوانست در مورد ایمانش با مردم صحبت کند، اما از قرار معلوم به همین سادگی هم نبود. یک زن در بیمارستان به او گفته بود «خفه شو» و دیگری هم او را «کلنگ کتاب مقدس» لقب داده بود، اما او از حرف آنان بههیچوجه دلخور نشده بود. در حقیقت باید بگویم که بهنظر من او نه تنها افسردگی نداشت، بلکه خیلی هم خوشبین بود. او نسبت به خدا هم خوشبین بود و با تمام وجود اعتقاد داشت که خدا برای زندگیاش هدف و برنامهای دارد، با وجودی که نمیدانست چه برنامهای است و چه موقع برایش مشخص میشود. یک شب، وقتی غرق در مطالعه بود از او پرسیدم که امکان دارد طوری بخواند تا من هم بشنوم؟ با خوشحالی قبول کرد و گفت الان فصل اول رسالهٔ یعقوب آیات 3 و 4 را میخوانم:
«زیرا میدانید گذشتن ایمان شما از بوتهٔ آزمایشها پایداری به بار میآورد، اما بگذارید پایداری کار خود را به کمال رساند تا بالغ و کامل شوید و چیزی کم نداشته باشید.»
احساس کردم این جملات به نوعی به دل مینشینند. آیا نمیتوانست به این معنا باشد که زندگی آشفته و درهمریختهٔ من با این روشی که در پیش گرفته بودم محکوم به شکست بود؟ یا به این معنا نبود که من میتوانستم از این تجارب سخت استفاده کنم تا ایمان در وجودم یک بار دیگر رشد کند و تحولی در من ایجاد شود؟ بدون توجه به اینکه پاسخ سؤالات من چه میتوانست باشد، متوجه شدم که آرامشِ با معنایی را در خودم احساس میکنم. از آن شب به بعد، مطالعهٔ کتاب مقدس با یکدیگر تبدیل به عادت روزانهٔ ما شد. او هر روز برای من قسمتی از کتاب را میخواند، سپس معنایی که در پشت ظاهر آیات وجود دارند را برای هم توضیح میدادیم و در موردشان صحبت میکردیم. بعد از خاتمهٔ بحث هم دعا میکردیم و از خدا میخواستیم که آنچه خوانده بودیم در زندگی ما عملی شود.
من تشنهٔ امید بودم
اکنون دیگر احساس روز اول را نداشتم که دلم میخواست زودتر از آنجا مرخص شوم. اکنون روحیهٔ من بهتر شده بود و دست کم برای خودم احترام قال میشدم. وقتی لورا از زندگی خودش حرف میزد، احساس میکردم که او را کاملاً درک میکنم؛ چون من نیز فکر کرده بودم که به زندگیام پایان دهم. در حقیقت من هر روز با مشروبخوردن و بعد هم رانندگی در حال مستی به استقبال مرگ رفته بودم.
یک شب از لورا خواستم که نقشمان را عوض کنیم و من قسمتی از کتاب مقدس را برایش بخوانم. از رسالهٔ فیلپیان خواندم: «چنانکه مشتاقانه انتظار میکشم و امید دارم که در هیچ چیز سرافکنده نخواهم شد، بلکه با کمال دلیری اکنون نیز چون همیشه چه در مرگ و چه در زندگی، مسیح در بدنم جلال خواهد یافت، زیرا مرا زیستن مسیح است و مردن سود. اگر میباید به حیات خود در این بدن ادامه دهم این برایم به منزلهٔ کار و کوششی بیثمر خواهد بود و نمیدانم کدام را برگزینم، زیرا بین این دو سخت در کشمکشم. چرا که آرزو دارم رخت از این جهان بربندم و با مسیح باشم که این به مراتب بهتر است، اما ماندنم در جسم برای شما ضروریتر است.» (۲۰:۱- 24)
با شنیدن این آیات بود که اشکهای لورا بیاختیار سرازیر شد. به طرفش رفتم و نمیدانم چطور شد که ناگهان او را در آغوش گرفتم. عاقبت گفت که دلیل گریههایش تأثیر آن آیات بر قلب و روح او بوده است. او ادامه داد که وقتی من آیات مذکور را میخواندم وی متوجه شده بود که حق ندارد به زندگیاش خاتمه بدهد و به خدا قول داده بود که این کار را نکند. به هر حال اگر او خدا را دوست داشت پس باید زنده میماند. من بهشدت تحت تأثیر برداشت او قرار گرفتم، بهویژه که در این آیات لورا پاسخ لازم برای آنچه را که احساس میکرد یافته بود. او تصمیم داشت زنده بماند و به زندگی ادامه دهد. «حیات» میبایست هدف او میشد. خوشبختانه من هم تصمیم گرفتم همانطور عمل کنم.
…با وجودی که همیشه خودم را مسیحی میدانستم، اما اکنون متوجه شده بودم که رفتار من هیچوقت مناسب و شایسته نبوده است… روحالقدس در تمام ایامی که با هم بودیم، همراه ما بود و من برای اولین بار حضور او را احساس میکردم. این موقع بود که…
«ادامه دارد…»