پشت میز کامپیوتر نشسته و به‌شدت سرگرم ارسال پیام برای دوستانم بودم. این کار را خیلی دوست داشتم. همین موقع تلفن زنگ زد. پدرم بود. در حالی که صدایش می‌لرزید گفت: «مندی…» احساس کردم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. پدر ادامه داد: «عزیزم از تو می‌خواهم که قوی باشی… مادرت تصادف کرده…» پدرم به گریه افتاد و گفت: «ما او را از دست دادیم.»

خشکم زد. همین چند دقیقه قبل از مادرم جدا شده بودم. فریاد زدم: «نه، این واقعیت ندارد!» قلبم از درد داشت منفجر می‌شد. با هق‌هق گفتم: «همین چند دقیقه قبل با مادر بودم، همین چند دقیقه قبل!» و گوشی را گذاشتم. به‌یادم آمد که مادرم از من خواسته بود که برادر کوچکم را از مدرسه به خانه بیاورم. باید به حرفش گوش می‌کردم، باید می‌رفتم ولی در عوض گفته بودم: «نه»، فقط برای اینکه زودتر با دوستانم آن‌لاین باشم. مادرم رفته بود؟ چطور امکان داشت؟ بی‌حس و کرخت اطراف اتاقم راه می‌رفتم. ظاهراً حقیقت داشت و من هم به هیچ طریقی نمی‌توانستم سرنوشت او را عوض کنم. به‌سوی خدا فریاد زدم: «چرا خدایا؟ چرا؟ چرا؟» بعد در را باز کردم و با تمام وجودم داد زدم: «خدایا از تو متنفرم! از تو متنفرم.» فریاد من در سکوت سنگین خانه گم شد، هیچ تسلی و دلداری‌ای در کار نبود. به اتاقم برگشتم و با قلب شکسته‌ام تنها نشستم.

بی‌قرار و پریشان به آشپزخانه رفتم. آنچه مادر برای شام تدارک دیده بود در آنجا قرار داشت، اما خود او دیگر هرگز برنمی‌گشت. وی عادت داشت که با ماشین به‌دنبال برادر کوچکم برود و او را از مدرسه به خانه بیاورد. گاهی اوقات هر روز این کار را انجام می‌داد، اما امروز، یک تریلی هیجده چرخ با او برخورد کرد. حتماً خیلی وحشت کرده بوده است. آخرین چیزی که احتمالاً باید دیده باشد، چراغ‌های تریلی است. شاید در آخرین لحظات به خود گفته باشد: «بچه‌ها دوست‌تان دارم.» او چنین اخلاقی داشت. همه چیز را برای ما می‌خواست. یک روز سر او داد زده بودم. اکنون می‌دیدم که او خیلی چیزها را از دست داده بود، از جمله ما ونوه‌هایش را. مادرم عاشق فرزندانش بود و به آیندهٔ آنها فکر می‌کرد. گاهی می‌گفت: «در کنار پدرتان بزرگ شوید، پیر شوید، پدربزرگ و مادربزرگ شوید»، اما خودش هیچ‌وقت بزرگ‌شدن ما را نخواهد دید. ما هم دیگر هیچ‌وقت او را نخواهیم دید…

هشت روز قبل، مادر من در یک تصادف وحشتناک از دنیا رفته بود. بعضی‌ها می‌گفتند که زندگی می‌تواند در یک چشم‌بر‌هم‌زدن عوض شود. حالا می‌دانم که درست می‌گفتند. بدون او هیچ چیز مثل سابق نبود. وقتی در مدرسه بودم همیشه با خودم فکر می‌کردم که الان به مامان زنگ می‌زنم و براش می‌گم که این‌طور و آن‌طور شد، اما حالا فقط یک خاطره برایم وجود داشت. دیگر نمی‌توانستم به او تلفن کنم. همیشه به او می‌گفتم که من دفتر خاطرات تو هستم و تو هم مال من. رابطهٔ ما با هم خیلی نزدیک بود. ما از هر دری با هم صحبت می‌کردیم و از بسیاری جهات شبیه به هم بودیم. او چهل و شش سال داشت، اما قلبش خیلی جوان‌تر بود. او خیلی دوست‌داشتنی بود و اکنون برای همیشه رفته بود. من برای همه کسانی که او را می‌شناختند و اکنون او را در کنار خود ندارند نیز متأسف هستم، اما بیشتر از همه برای خودم تأسف می‌خورم و برای او درد می‌کشم.

گاهی اوقات فکر می‌کنم این موضوع واقعیت ندارد. بارها همه چیز را مرور می‌کنم، به‌خصوص آن روزی را که کشته شد. آن روز او مرا زودتر از موعد مقرر از مدرسه برداشت چون نوبت چشم‌پزشکی داشتم. برای من عینک سفارش داده بود. در مسیر بازگشت به منزل کنار یک همبرگر فروشی توقف کرده بودیم. وقتی از ماشین پیاده می‌شدم به من گفت که دوستم دارد. من هم گفتم که خیلی دوستش دارم. مادرم گفت: «زود برمی‌گردم.» این جملهٔ او مدام در ذهنم تکرار می‌شد: «زود برمی‌گردم.» و بعد از آن رفته بود تا برادرم را از مدرسه بیاورد.

در مراسم یاد بودش، من هم صحبت کردم. می‌دانستم که او این را دوست دارد. قطعه شعری را که قبلاً در یک سفر خانوادگی برایش خوانده بودم در آنجا بازخوانی کردم. مادرم گفته بود: «دلم می‌خواد همیشه این را بشنوم.» او این شعر را دوست داشت؛ چون گفته بودم که برای من این شعر نمادی از خود اوست. اسم آن قطعه شعر «دعای دلقک» بود. در تمام مدت اشک‌هایم جاری بودند.

تردید ندارم که او لبخند را به لب‌های خدا هم آورده بود. اگر روز بدی داشتید، او خنده را به شما هدیه می‌کرد. او همیشه یک جملهٔ مثبت برای هر کسی داشت. برادر بزرگ من خیلی زیبا در این مورد گفت: «او معجزه می‌کرد.» مادرم انسان فوق العاده‌ای بود و من واقعاً متأسفم که در اینجا نیست. قلب من تا ابد برای او می‌گرید. او مادرم بود. اینکه مجبور هستم بدون او زندگی کنم، به‌نظرم خیلی بی‌انصافی است. حتی الان که دیگر از خدا عصبانی نیستم، یعنی نمی‌توانم باشم. بدون تسلی او و درک این حقیقت که مادرم اکنون در حضور اوست، هرگز قادر نبودم هرصبح از خواب برخیزم. در دوم قرنتیان ۳:۱-۴ می‌خوانیم: «خدا پدر رحمت‌ها و خدای بخشندهٔ همهٔ دلگرمی‌هاست. که به ما در همهٔ سختی‌هایمان دلگرمی می‌بخشد تا ما نیز بتوانیم با آن دلگرمی که از او یافته‌ایم دیگران را که از سختی‌ها می‌گذرند دلگرم سازیم.»

خدا برای من همین‌طور بوده. او مرا تسلی داد و دلگرم ساخت. درست بعد از مراسم تدفین به خانهٔ مادر بزرگم رفتم. مات‌و‌مبهوت روی کاناپه نشستم. حس کردم چیزی در جیب لباسم قرار دارد. دست به جیب بردم و یک مشت عکس‌برگردان مختلف بیرون کشیدم. عکس‌برگردان‌ها مربوط به چشم پزشکی‌ای بودند که با مادرم به آنجا رفته بودیم. مدتی با هم عکس‌برگردان اسب آبی را نگاه کرده بودیم؛ چون مادرم آن حیوان را خیلی دوست داشت. پس همان‌طور که نشسته بودم و به تمام عکس‌برگردان‌ها یکی‌یکی نگاه می‌کردم، چشمم به اسب آبی افتاد. لبخند زدم، احساس کردم همان لحظه مادر هم آنجا بود. این برای من مثل یک نشانه بود، یک ایمیل از طرف مادرم و خدا. خیالم راحت شد؛ چون حس کردم که مامان پیش خدا در آرامش است. دیگر از مرگ نمی‌ترسم. می‌دانم که مامان در آسمان است و زمانی که من به آنجا بروم، او با آغوش باز به استقبال من خواهد آمد. همین حالا می‌توانم تصور کنم که او می‌گوید: «این مندی، ماه کوچولوی من است.» (او همیشه مرا با اسم ماه کوچولو صدا می‌زد.)

مرتبهٔ بعد که دعا کردم به خدا گفتم که از بابت حرف‌های قبلی خود متأسف هستم. از یک جهت احساس تسلی دارم، چون قضیه از دید خدا احتمالاً این‌طور است که وظایف مادرم روی این زمین تمام شده بود و اکنون زمان آن بود که زندگی جدید خود را در آسمان آغاز کند. پدرم می‌گوید: «یک روز همهٔ ما دوباره با هم خواهیم بود.» خدا کمک می‌کند تا در این شرایط سخت آرامش داشته باشم. قصد دارم یک کتاب بنویسم و نام او را بر کتاب بگذارم.

این نمایانگر احترام عمیق و خاص من به او خواهد بود.

«مامان خیلی دلم برات تنگ شده! خوشحالم که از بودن با هم لذت بردیم و همدیگر را دوست داشتیم. قول می‌دهم خدا را همان‌طوری دوست داشته باشم که تو دوست داشتی. قول می‌دهم باعث سربلندی تو باشم. تو یک زن دوست داشتنی بودی و من عاشقت هستم. زندگی بدون تو خیلی سخته، ولی من سعی می‌کنم بهترین باشم. من تسلیم نمی‌شوم. می‌خواهم همان‌طور رفتار کنم که تو رفتار می‌کردی. تو هر روز با عشق و محبت زندگی کردی و حالا من هم می‌خواهم همان‌طور باشم. دوستت دارم مامان.»

مندی مارتینز – ۱۸ ساله   
Mandy Martinez

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.