دعای دلقک
خداوند عزیز، در این زندگی مرتکب اشتباه میشوم، اما کمکم کن تا بیشتر از گریه، بتوانم خنده ایجاد کنم. شادی را بیشتر از دلتنگی و غم منتشر کنم. هیچوقت مگذار نسبت به برق چشمان یک کودک یا اشک یک پیرمرد بیتفاوت باشم. مگذار فراموش کنم که وظیفهٔ من شادکردن مردم است. تا با خندیدن و فریاد کشیدنهای خود حداقل برای مدت کوتاهی ناملایمات زندگیشان را فراموش کنند. خدایا، هرگز مگذار که در ایام سختی و نیاز و یا ایام وفور و برکت از یاد تو غافل باشم.
در پی باد دویدن
وقتی برای اولین بار جنیفر هالتون، دانشجوی سال اول دانشکده را دیدم، بهنظرم یک دختر کاملاً معمولی بود، بهجز در دو مورد: اول اینکه خیلی هیجانزده بود و خوشحالیاش را در چهرهاش میشد دید. پُرانرژی؛ اما در عین حال آرام. در کنار او هر کسی احساس میکرد که مورد احترام و پذیرش است. او طوری رفتار میکرد که احساس کنید فقطوفقط به شما توجه دارد. این خیلی جالب و عجیب بود. دوم اینکه او همیشه یک جلد کتاب مقدس به خود داشت.
من اطلاع چندانی در مورد افراد مذهبی نداشتم، اما هر چیزی که او میگفت الهامبخش بود. جنیفر هر چیز خوبی را در زندگیاش به خدا نسبت میداد و همه چیز بهخاطر وجود خدا «ختم به خیر» میشد. این دختر شناخت آشکاری از خودش داشت و میدانست برای چه چیزی تلاش میکند. بهراستی که جالب بود. از همان لحظهای که جنیفر را دیدم، حس کردم به او علاقهمند هستم. من و او در سه کلاس با هم مشترک بودیم. یک روز که کلاس برگزار نشد، تصمیم گرفتیم تا شروع کلاس بعدی در سالن مخصوص دانشجویان منتظر بمانیم. ما درمورد موضوعات مختلفی صحبت کردیم. او خیلی راحت صحبت میکرد و خیلی خوب هم گوش میداد. بهطور کل، نگرش او به زندگی این بود که: «این عالی نیست که زنده هستی!»
او به همه احترام میگذاشت و هیچگاه حرف بد و ناشایستی بر زبان نمیآورد. یک بار در مورد دانشجویی که شتابزده بهطرف دفتر امور دانشجویان میدوید با کنایه حرفی زدم. بهنظر من آن دانشجو واقعاً آدم کودن و بیشعوری بود، اما جنیفر در پاسخ گفت: «او فقط هویت خودش را فراموش کرده است، در این لحظه او سردرگم است. امیدوارم با خدا صحبت کند و از او قوت بگیرد و ما هم باید برای او دعا کنیم.»
یکی از عبارتهای مورد علاقهٔ من، جملهٔ «فعال باش» است و جنیفر قادر بود کاری کند که همهٔ ما در این خصوص خود را مسئول بدانیم.
یک بار جنیفر گفت: «هر انسان در عمق وجود خود به دنبال خداست حتی اگر در وهلهٔ اول چنین بهنظر نیاید…
… من بهطور خاص از خدا فاصله میگرفتم، چون به من یاد داده بودند که مسیحیت مزاحم زندگیام میشود و وادارم میکند که همهٔ عمر با یک مشت افراد کسالتآور و غیرقابل تحمل سر کنم. اصلاً دلم نمیخواست به کسی پایبند باشم یا طبق «قوانین کلیسایی» زندگی کنم…
«این داستان ادامه دارد…»