در قسمت‌های قبل خواندیم که مادر کارلا با مردی ازدواج می‌کند که اصلاً از کارلا خوشش نمی‌آید… در پی دعوایی که شبی رخ می‌دهد، کارلا مجبور می‌شود که خانه را ترک کرده، به شهر دیگری برود و با مادربزرگش زندگی کند… در همسایگی مادربزرگ، دختری به نام ملیسا زندگی می‌کند که از نظر نوع پوشش و رفتار، هیچ شباهتی به کارلا و دوستان قبلی‌اش ندارد…

کارلا مدام از ملیسا دوری می‌کند و نمی‌خواهد با او دوستی داشته باشد. او با بی‌اعتنایی‌کردن، سعی می‌کند از او فاصله بگیرد. اما ملیسا دست‌بردار نیست و به هر طریقی سعی می‌کند با او دوست شود… قسمت‌های قبل را از «مجموعهٔ مطالب» انتخاب کرده و بخوانید.

…با این هدف که او را از خودم دور کنم گفتم: «بله، شاید بیایم، اما هیچ علاقه‌ای به همراه‌شدن با او یا شرکت در گروه جوانان نداشتم. قبل از آنکه مادرم با جس ازدواج کند، همیشه با او به کلیسا می‌رفتم. برخی از داستان‌ها مثل خلقت جهان، نوح و توفان بزرگ، یونس و ماهی را هنوز به‌یاد داشتم. من آنها را دوست داشتم، به‌خصوص آنچه که درمورد توجه خدا به بچه‌ها شنیده بودم، اما نمی‌توانستم هیچ نشانه‌ای از وجود خدا را در زندگی تلخ خودم ببینم. روز چهارشنبه ملیسا یک بار دیگر مرا برای شرکت در گروه جوانان دعوت کرد، اما به دروغ بهانه آوردم که فردا امتحان دارم. روز یکشنبه، مادربزرگ گفت که با هم به کلیسا خواهیم رفت. در وضع دشواری گرفتار شده بودم. با بدگمانی و تمسخر به حرف‌های واعظ گوش می‌دادم، در این مورد حرف می‌زد که چگونه خدا می‌تواند قلب و زندگی ما را شفا بدهد. او از ارمیا ۱۳:۳۱ قرائت کرد: «زیرا که من ماتم ایشان را به شادمانی مبدل خواهم کرد وایشان را از المی که کشیده‌اند تسلی داده فرحناک خواهم گردانید.» به خودم گفتم: «آره، حتماً. خدا چطور می‌تواند قلب مجروح و زندگی متلاشی‌شدهٔ کسی مثل من را شفا بدهد؟»

اما از موسیقی کلیسا لذت بردم. آلات موسیقی و گروهی از سرایندگان در آنجا بودند. چهره‌های متبسم زیادی را آنجا دیدم. وقتی مادربزرگ مرا به دوستانش معرفی می‌کرد، متوجه شدم که سعی دارند احساس نارضایتی خود را پنهان کنند و مؤدبانه با من برخورد کنند. می‌دانستم که به آنجا هم تعلق ندارم. عاقبت زمان آرامش فرا رسید و ما از کلیسا بیرون آمدیم!  

دلم نمی‌خواست با ملیسا به مدرسه بروم، با او نهار بخورم یا همراه او به خانه برگردم و همیشه هم بهانه‌ای داشتم، اما ملیسا دست‌بردار نبود! پیوسته اصرار داشت که من در جلسه گروه جوانان شرکت کنم، اما من حتی حاضر نبودم از نزدیک آنجا عبور کنم. جلسهٔ یکشنبه به اندازه کافی ناراحت‌کننده بود. عاقبت از گستاخی و اصرار ملیسا به تنگ آمدم. گاهی اوقات با طرز نگاه خودم نشان می‌دادم که می‌توانم به او صدمه بزنم، ولی ملیسا باز هم به سمت من می‌آمد و اصرار داشت که هر روز مسیر خانه تا مدرسه را با من طی کند.  

حدود دو ماه گذشته بود. یک روز ملیسا منتظر بود تا با هم به خانه برگردیم. کشتن او برای من غیر ممکن نبود، اما «کلیسایی‌بودن» او به‌نحوی مرا می‌ترساند. در راه به او گفتم: «فردا امتحان ادبیات انگلیسی دارم. آن هم از کتاب نشان سرخ شهامت که واقعاً کتابی خسته‌کننده است. فکر نکنم موفق بشوم.» ملیسا جواب داد: «آره، پارسال این کتاب را خواندم. من هم اول از آن خوشم نیامد، اما بعد خیلی علاقه‌مند شدم. نظرت در این مورد چیست که امشب بیایم و به تو کمک کنم؟» پرسیدم: «واقعاً این کار را می‌کنی؟ اما چرا؟» ملیسا گفت: «چون تو دوست من هستی و خودم می‌خواهم به تو کمک کنم. بنابراین بعد از شام می‌آیم.» 

ملیسا درست در زمانی که تعیین کرده بود با کتاب نشان سرخ آمد. او کنار من روی تخت نشست. گفتم: «کاملاً گیج شده‌ام، سر در نمی‌آورم. این کتاب به‌نظرم راجع به جنگ‌های داخلی آمریکاست، اما من نفهمیدم این جنگ در کجا اتفاق افتاد و کدام طرف برنده شد.» ملیسا جواب داد: «حق با توست. این کتاب مربوط به جنگ‌های داخلی است، اما اهمیتی ندارد. آنچه باید بفهمی این است که جنگ واقعی بین شمال و جنوب نبود، بلکه این جنگ در ذهن هِنری اتفاق ‌افتاد. پیش از شروع جنگ او با خودش فکر می‌کند که آیا مثل یک مرد خواهد جنگید یا مثل یک بزدل ترسو فرار خواهد کرد. او قبلاً هیچ جنگی را ندیده بود. برای همین او را دست و پا چلفتی ناشی صدا می‌زدند. زمانی که شلیک گلوله‌ها شروع می‌شود، او به سمت گروهان خودش می‌دود و در راه با یک سرباز نفوذی که برای جمع‌آوری اطلاعات آمده بود مواجه می‌شود. آنها با یکدیگر درگیر می‌شوند و آن سرباز ضربهٔ محکمی به سر هِنری می‌زند. مسئولان گُردان فکر می‌کنند که او لایق دریافت نشان سرخ در جنگ است، اما هِنری واقعیت را در مورد خودش می‌دانست. هِنری یک نقاب به چهره‌اش زده بود که در ظاهر مردی شجاع جلوه می‌کرد، اما از درون یک آدم ترسو و وحشت‌زده بود و هر کسی می‌فهمید که او یک حقه باز متظاهر است.» 

گفتم: «حالا متوجه شدم. او دلش می‌خواست شجاع به‌نظر برسد، اما واقعاً می‌ترسید.»  

ملیسا گفت: «دقیقاً» و بعد ادامه داد: «می‌توانم چیزی بگویم؟» سپس با لبخند مؤدبانه‌ای اضافه کرد: «اگر دوست نداری جواب نده، اما شاید از برخی جهات تو هم مثل هِنری باشی. به‌نظر من تو در درون خودت ترس‌هایی داری که نمی‌خواهی دیگران بفهمند.»  

با ناراحتی گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟»  

ملیسا گفت: «چون سعی داری خشن جلوه کنی، نمی‌خواهی من و دوستانم تو را بشناسیم، چون شاید دیگران فکر کنند که تو هم مثل ما هستی – که البته بد هم نیست اگر مثل ما باشی. موضوع این است که ما شادیم. همین! ما نمی‌خواهیم چیزی را به کسی ثابت کنیم. البته اینها حدس و گمان است، ولی احساس من می‌گوید که تو آدم خشنی نیستی. شاید دیواری در اطراف خودت کشیدی؛ چون قبلاً صدمه دیده‌ای و حالا می‌ترسی که باز هم آسیب ببینی.» 

با او موافق نبودم، اما انکار هم نمی‌کردم. گفتم: «چرا امشب برای کمک به من آمدی؟»

پاسخ داد: «چون به‌نظر من دوست‌داشتنی هستی، چون به‌نظر تو، من یک آدم گستاخ و بی‌ادب هستم.»  

گفتم: «پس چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟»

به آرامی پاسخ داد: «چون فکر می‌کنم تو یک مشکل جالب و با ارزش هستی. نمی‌دانم تا حالا چند نفر به تو ابراز علاقه کرده‌اند، اما خدا واقعاً تو را دوست دارد. مادربزرگت خیلی نگران و دلواپس تو است. فکر کنم خیلی راحت بتوانی این را ببینی. من هم نگران تو هستم.»

 بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. گفتم: «به‌نظر نمی‌آید آدم دوستداشتنی‌ای باشم. تو و دوستانت افراد خوبی هستید و می‌دانم اگر مرا خوب بشناسید دیگر به من علاقه نخواهید داشت. پس مجبور بودم از شما دوری کنم قبل از آنکه شما مرا طرد کنید.»  

ملیسا جواب داد: «من هیچ‌وقت نخواستم تو را طرد کنم. نظرت در این مورد چیست که چهارشنبه شب با هم به جلسه جوانان برویم؟» 

در‌حالی‌که اشک‌هایم جاری بود خندیدم و گفتم: «تو هیچ‌وقت دست‌بردار نیستی. درست است؟» عاقبت چهارشنبهٔ بعد در جلسه جوانان شرکت کردم. همه به گرمی با من برخورد کردند. ابتدا از اینکه همه مرا در آغوش می‌گرفتند ناراحت می‌شدم، اما کم‌کم متوجه شدم که ملیسا و دوستانش دستان پُرمحبت خدا هستند که مرا در آغوش می‌گیرند. در بین آنها احساس کردم که واقعاً خدا مرا دوست دارد. باور کردم که ارادهٔ او این نیست که من مطرود و گم‌شده باشم. او مرا از حضور خود دور نمی‌اندازد. اکنون می‌دانم که در نظر پدر واقعی خود -خالق هستی- حرمت دارم. زمانی که پسر او را به‌عنوان [خداوند و] نجات‌دهندهٔ شخصی خودم پذیرفتم، او ماتم مرا به شادمانی تبدیل کرد. چه آغوش مقتدرانه و عظیمی! چه محبت بی‌قید و شرطی!  

به‌یاد دارم که قبل از سوار‌شدن به اتوبوس چگونه مادرم مرا بغل کرده و گفته بود: «می‌دانم که در کنار مادربزرگ بهتر زندگی می‌کنی.» نه مادرم و نه من، هیچ‌کدام نمی‌توانستیم تصور کنیم که این کلام او چگونه جامهٔ عمل خواهد پوشید، اما عملی شد چون من به «هاکسویل» آمده بودم تا خدا را بشناسم و تبدیل به انسانی خوشحال و راضی شوم؛ مانند آنچه امروز هستم. در مورد نوع ارتباط با ناپدری خودم هیچ نظری ندارم و از خدا در این مورد کمک خواسته‌ام. با مادر و مادربزرگم رابطهٔ صمیمانه‌ای دارم و دوستانی که بی هیچ قید و شرطی مرا [همان‌طور که بودم] پذیرفته‌اند. آنها بودند که به من کمک کردند دست از تظاهر‌کردن بردارم. من نقابم (موهای قرمز و رفتار تند) را با زندگی‌ای مملو از محبت ابدی و شادی واقعی عوض کردم.  

کارلا دیویس – ۱۶ ساله 

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.