در قسمت قبل خواندیم که لانس به دلیل اعتقادات مسیحی و درستکاری‌اش، خیلی آدم محبوبی در بین همکلاسی‌هایش نیست. آنها او را مسخره می‌کنند و به او لقب جو مقدس را داده‌اند… اما واقعیت این است که لانس هم مثل دیگران، یک انسان است. با این تفاوت که عیسای مسیح در زندگی‌اش حضور دارد و بر این اساس تصمیم می‌گیرد و رفتار می‌کند… قسمت قبل در «فهرست مطالب این مجموعه» قرار دارد.

چنان‌که انتظار می‌رفت، تیم ما در وضعیت خوبی بود. من نفر اول بودم که وارد زمین شد و بعد سایر اعضای تیم. 

در یک‌چهارم اول، نتیجهٔ بازی ۰ – ۷ به نفع ما بود. همگی احساس رضایت داشتیم. در یک‌چهارم دوم، یکی از دوندگان سریع تیم مقابل وارد بازی شده بود و توانست نتیجه را به ۶ – ۷ تغییر دهد. قبل از شروع بازی، در یک‌چهارم سوم، با مربی صحبت کردیم. با نقشه‌ای جدید نتیجه را به ۶ – ۱۴ رساندیم تا اینکه دردسر از راه رسید. شمارهٔ ۳۳ تیم حریف وارد میدان شد. 

در حین بازی ناگهان متوجه شدم که جف به زمین افتاده و حرکت نمی‌کند. بلافاصله به مربی و تیم پزشکی علامت دادم. در‌حالی‌که آنها به زمین می‌آمدند خودم را جف رساندم و گفتم: «جف، صدای مرا می‌شنوی؟» اما او هیچ واکنشی نشان نداد. مربی و سایرین رسیدند. من به سمت بچه‌های تیم برگشتم. جیسون پرسید: «تو چه فکر می‌کنی؟» 

گفتم: «نمی‌دانم، اما شرایط خوبی نیست.» همه ساکت بودیم و نگاه می‌کردیم. جف هنوز هم حرکت نمی‌کرد. ناگهان یکی از بچه‌ها فریاد زد: «لانس، برایش دعا کن!» بلافاصله بقیهٔ اعضای تیم به یکدیگر نزدیک شدند و گفتند: «ما هم با تو دعا می‌کنیم. همه برای جف دعا می‌کنیم.» گفتم: «البته، باید دعا کنیم.» درحالیکه آیه‌ای از مزمور ۸۶ در ذهن من تکرار می‌شد: «در روز تنگی خود تو را خواهم خواند زیرا که مرا مستجاب خواهی فرمود» (آیه ۷)، کلاه ایمنی را درآوردم. بقیهٔ اعضای تیم نیز همین کار را کردند. زانو زدم و گفتم: «خداوندا، با قلبی پُر از محبت و نیاز برای جف به حضور تو آمده‌ایم…» جملاتم را دقیق به‌خاطر ندارم، اما زمانی که «آمین» گفتم، دیدم که تمام اعضای تیم سرهای خود را خم کرده و برخی نیز زانو زده بودند. حتی بسیاری از تماشاگران هم سرهای خود را به نشان دعا خم کرده بودند. این نخستین بار در تیم عقاب‌ها بود.  

در سکوت ایستاده بودیم که آمبولانس وارد شد. وجود آمبولانس در صحنه، همهٔ ما را شوکه کرده بود. آمبولانس برای ما نحس و بدشگون بود. پزشکان گردن جف را با یک گردنبند طبی محکم کردند که تکان نخورد و او را خیلی با احتیاط روی برانکار گذاشتند. آمبولانس آژیرکشان محل را همراه دوست و یار تیمی ما ترک کرد.  

با وجودی که می‌دانستیم به جف کمک می‌شود، اما همه از شدت آسیب‌دیدگی جف ناراحت بودیم. زمانی که دور هم حلقه زدیم جیسون سعی کرد به ما روحیه بدهد: «بیایید به‌خاطر جف مبارزه کنیم. اگر اینجا بود اجازه نمی‌داد بازی را رها کنیم.»

 ما آن بازی را بُردیم، اما در آن شرایط این پیروزی اهمیتی نداشت. به محض آنکه لباس‌هایمان را عوض کردیم، همه به بیمارستان رفتیم. پدر و مادر جف هم آنجا بودند. متوجه شدیم که جف دچار خونریزی در بخشی از مغز شده است. اگر به موقع او را به بیمارستان انتقال نداده بودند، از دنیا رفته بود. در واقع، دکتر گفت که زنده‌بودن او یک معجزه است و او پس از مدت کوتاهی از بیمارستان مرخص می‌شود.  

درحالی که از اتاق دکتر خارج می‌شدم، پدر جف به دنبال من آمد و با چشمانی اشک‌بار از من تشکر کرد که برای پسرش دعا کرده بودم. او گفت: «تو الگوی خوبی برای همه و به‌خصوص بچه‌های تیم به‌جا گذاشتی.»

اما خودم می‌دانستم که من کاری نکرده بودم، همهٔ ما آن روز با یکدلی دعا کرده بودیم. حیات موهبت ارزشمندی است و همه باید فکر کنیم که چطور از این موهبت استفاده می‌کنیم. ببینیم به چه اعتقاد داریم؛ چون همه با مرگ روبه‌رو می‌شویم.  

حالا دیگر قبل از شروع بازی تنها دعا نمی‌کنم؛ چون تمام بچه‌های تیم قبل از شروع هر بازی زانو می‌زنند و همه با هم دعا می‌کنیم. من شاهد یک تغییر نگرش در بین اعضای تیم هستم. ما به همدیگر نزدیک‌تر شده‌آیم و با وجودی که همه دوست داریم برنده باشیم، اما دیگر احتمال شکست را نادیده نمی‌گیریم. شبی که جف مصدوم شد، به این نکته پی بردم که اعضای تیم سرانجام توانستند به چیز مهم‌تری هم فکر کنند: «اهمیت دعا به درگاه خدا و اهمیت طلبیدن حضور او در تمام کارهایی که انجام می‌دهیم.»  

لانس والدراپ – ۱۷ ساله 

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.