باید بگویم که بین من و پدرم ارتباط معمولی و پدر و دختری وجود نداشت. بسیاری اوقات فکر میکردم علت این است که من دخترم. منظورم این است که پدرم بیشتر وقت خودش را با برادرم میگذراند و به اصطلاح «کارهای مردانه» انجام میدادند. مثلاً اینکه با هم به دیدن فیلمهای حادثهای یا اکشن میرفتند؛ یا بازیهای کامپیوتری میکردند. این موضوع از یک جهت خوب بود و از جهت دیگر بد. خوب بود؛ چون فرصت کافی داشتم با مادرم باشم و این باعث ایجاد یک رابطهٔ صمیمی و عمیق بین ما شده بود. همچنین، نقاط مشترک زیادی هم داشتیم. مثلاً هر دو به اسبها علاقهمند بودیم. با وجود این نیاز داشتم که با پدرم نیز وقت بگذرانم. من احتیاج داشتم که مورد قبول و پذیرش او باشم.
تا کلاس ششم، از زندگیام خیلی راضی بودم، اما ناگهان همه چیز، بهخصوص مدرسه، بهنظرم خفقانآور رسید. نسبت به همه دید منفی داشتم و حس میکردم مثل سایر بچهها دوستداشتنی نیستم. به والدینم التماس میکردم که مدرسهام را عوض کنند. مادرم با مدارس مختلف در منطقهٔ زندگیمان تماس گرفت. به این ترتیب بود که من با مدرسهای مسیحی بهنام «سانتافه» آشنا شدم. با مطالعهٔ دفترچه راهنمای مدرسه، حس کردم که این همان مدرسهای است که دنبالش میگردم. عکس روی جلد دفترچه توجه مرا جلب کرد، لبخند بچهها خیلی صادقانه بهنظر میآمد. تصور اینکه خدا باید در کانون زندگیام باشد، تنها راه منطقی میآمد. مدرسهٔ مسیحی سانتافه بهطور خاص مرا جذب خود کرده بود.
یک شب بعد از شام گفتم: «بابا میخواهم به این مدرسه بروم.» پدرم گفت: «لازم نیست، آنها تو را وادار میکنند که مذهبی باشی. با اعتراض و مخالفت پدر، موضوع رفتن به مدرسه مسیحی منتفی شد، اما آرزوی سانتافه در ذهن من ماند، بهخصوص که پدرم گفت: «شاید بعداً به آنجا بروی.» کلمهٔ «بعداً» امید من شد.
عاقبت این «بعداً» یک روز از راه رسید. کلاس هشتم بودم و دوباره موضوع تغییردادن مدرسه را مطرح کردم. یک بار دیگر پدر مخالفت خود را ابراز کرد، اما این مرتبه من روی حرف خودم پافشاری کردم و گفتم این مدرسهای است که من میخواهم. وقتی پدرم دید که قاطع هستم، انعطاف نشان داد. او امروز از تصمیم خود پشیمان نیست. رفتن به مدرسهٔ مسیحی سانتافه برای من تجربهٔ بزرگی بود. اکنون همان لبخند صادقانهای را دارم که قبلاً روی عکس دفترچه دیده بودم. من از یک دختر پرخاشگر و عصبی، به یک دختر جوان، محترم و مؤدب تبدیل شدهام. مهمتر اینکه خدا در کانون زندگیام قرار دارد. یک شب که من و پدرم با هم صحبت میکردیم، گفت که به من افتخار میکند و شاهد است که خدا چگونه زندگی مرا متحول ساخته است. این برای من بسیار زیبا و گواه حضور روح مقدس خدا در زندگیام بود.
یک معجزهٔ دیگر هم در حال وقوع است. چون از فیض و حضور روحالقدس مملو هستم، پدرم میتواند تجلی محبت حیرتانگیز خدا را در من مشاهده کند. با وجودی که پدرم هنوز به زبان خود نگفته است، اما یقین دارم که ایمان من با قلب او صحبت کرده است. از این بابت خدا را شکر میکنم. مزمور ۱:۴۰- ۳ در زندگی من محقق شد که میگوید: «انتظار بسیار برای خداوند کشیدهام و به من مایل شده فریاد مرا شنید و مرا از چاه هلاکت برآورد و از گل لجن و پایهایم را بر صخره گذاشته قدمهایم را مستحکم گردانید و سرودی تازه در دهانم گذارد.»
امیدوارم که سرانجام روزی پدرم نیز خدای حقیقی را بشناسد؛ چنانکه من شناختم. من به حیات جاودان ایمان دارم و آرزو میکنم که وقتی زندگی زمینی ما به پایان رسید، تمام خانوادهام در حضور خدا جمع شوند. میدانم که اگر قرار باشد پدرم عیسای مسیح را بهعنوان خداوند و نجاتدهندهٔ شخصی خود بپذیرد، خودش باید این کار را انجام بدهد. به این فکر میکنم که آیا زندگی من در آن محبت و شادی که بهعنوان یک مسیحی دارم، میتواند نقطهٔ عطفی در زندگی پدرم و سایرین باشد؟
مارتا هاک – ۱۷ ساله