در ارتفاع ۳۶۰۰۰پایی بودم و به سمت کشوری پرواز میکردم که میگفتند پوشیده از جنگلهای انبوه و مارهای سمی است! گامبرداشتن بهسوی تجربهٔ یک عمر زندگی و نه فقط بهعنوان دانشآموز سال دوم دبیرستان، برایم کمی نگرانکننده بود. به من گفته بودند پسر خیلی خوششانسی هستم که میتوانم با فرهنگی جدید و متفاوت آشنا شوم، اما آن لحظه اصلاً احساس خوششانسی نمیکردم. نمیدانم چرا با این مسافرت موافقت کرده بودم، ولی احساس میکردم که حضورم واقعاً مورد نیاز است.
همه چیز از روزی شروع شد که من در کلیسا بودم و به سخنان شبان جوانان گوش میدادم. او گفت که کلیسا بهدنبال کسانی است که مایل به خدمت در کاستاریکا باشند. یادم است که به خودم گفتم: «باید خیلی جالب باشد.» اما تا دو هفته موضوع را به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه یکی از دوستانم پرسید که آیا فرم درخواست را فرستادهام یا نه؟ و من پاسخ دادم که حتی به این قضیه فکر هم نکرده بودم. دوست من یک نسخهٔ اضافی از آن فرم را به همراه داشت! بیمعطلی فرم را همان روز تکمیل کرده و فرستاده بودم.
حالا من اینجا هستم! در آسمان! خودم هم کاملاً بین زمین و آسمان گیر کردهام و نمیدانم آیا باید این را یک فرصت ارزشمند محسوب کنم؛ یا اینکه از ملاقات با آدمهایی که قبلاً ندیدهام و هرگز دوباره نخواهم دید پشیمان شوم؟ تا اندازهای میدانستم که سفر به کاستاریکا میتواند نقطهٔ عطفی در زندگیام باشد. وظیفهٔ من همکاری با مسئولان برگزاری یک اردوی سه روزه برای ۱۳۰ نوجوان دوازده تا نوزده ساله بود. هدف این بود که از کلام خدا تعلیم ببینیم و شهادتهای خود را با یکدیگر در میان بگذاریم. من موظف بودم که روشهای مختلف استفاده از طناب را به بچهها درس بدهم و بر کار عملی آنها نظارت کرده، مراقب باشم کسی آسیب نبیند. نگاهی به اطراف انداختم، از دیدن بچهها و قابلیتهایشان تعجب کردم. شش نوجوان درشتهیکل با چهرههایی زمخت و خشن توجهم را جلب کردند. در چهرهٔ همه آنها میشد این عبارت فرضی را خواند: «من بزرگ و خشن هستم، سربهسرم نگذار.» لحظهای نگران شدم، اما یادم است که گفتم خدایا من به کوچکترها رسیدگی میکنم و بزرگترها را به تو میسپارم! برای آنها دعا میکنم، ولی مابقی به عهدهٔ خودت. موفق باشی.
هر شب یک جلسهٔ خاص داشتیم و در آن، همه به نوبت دعا میکردند. به این ترتیب، هر کدام از پسرها میتوانست شخصاً با خدا صحبت کرده و رابطه برقرار نماید. من همیشه به قدرت دعا اعتقاد داشتم، درست همانطور که در رسالهٔ یعقوب ۱۶:۵میخوانیم: «برای یکدیگر دعا کنید تا شفا یابید. دعای مرد پارسا قدرت دارد و بسیار اثر بخش است.» تجربهٔ بسیار شکوهمند و زیبایی است وقتی هر شخص به تنهایی تصمیم میگیرد خداوند را پیروی کند.
یکی از مواردی که در آن قدرت دعا را مشاهده کردم بهخوبی بهیاد دارم. دعا میکردم که خدا با قلب آن شش نوجوان خشن صحبت کند. زمانی که چشمانم را باز کردم دیدم سه نفر از آنها ایستاده و تصمیم گرفته بودند که زندگیشان را به مسیح تسلیم کنند! این یک معجزه بود! شاهد بودم که چطور خدا عمل میکرد.
در طول آن هفته از مجموع ۱۳۰ نوجوان حاضر، تعداد ۱۰۲ نفرشان زندگیشان را به مسیح سپردند. میتوانید تصور کنید؟! رحمت و فیض خدا در زندگی ۱۰۲ نفر دیده میشد. آن موقع بود که فهمیدم خدا از وجود من نیز در انجام این معجزات استفاده کرده بود. وقتی که دیدم دیگران فیض خدا را قبول میکنند، غرق در شادی شدم. فهمیدم از طریق دعاهای خالصانهٔ خود توانسته بودم سهمی در تحقق این معجزات داشته باشم. آن وقت بود که در قبال خدا متواضع شدم و ایمانم قویتر شد. با دعا میتوانیم مردم را بهسوی خدا بیاوریم. بهراستی که حیرتانگیز است.
در پرواز برگشت، مرور میکردم که چطور خدا از زندگی من برای آشکارکردن جلال خودش استفاده کرد و اجازه داد که به دیگران کمک کنم تا به او نزدیک شوند. در مقابل، خدا قلب مرا با احساس عمیق حقشناسی و قدردانی پُر کرد. او به من نشان داد که هدف از زندگی؛ تنها زمانی محقق میشود که طبق هدف او و برای او زندگی کنیم. میدانم که خدا بسیار عظیم است و من میخواهم همواره جلال او را آشکار کنم.
گرگ رایت – ۱۶ ساله