آیا تا کنون به این موضوع فکر کردهاید که چرا خدا اجازه میدهد رنج و مشقت وجود داشته باشد؟ من فکر کردهام! بهخصوص زمانی که خانوادهام گرفتار رنج و سختی شدند. در ابتدا کریستینا، خواهر کوچکم، زمانی که فقط شش سال داشت مبتلا به دیابت نوع ۱ شد*. بهیاد دارم که همهٔ ما نگران بودیم و ناراحت از اینکه این دختر کوچک، باید مابقی عمر خود را با این بیماری سر کند. با خودم فکر میکردم که چرا بچهٔ بیگناه و کوچکی مثل او باید به یک بیماری مادامالعمر مبتلا شود؟ میتوانستم قبول کنم که مصیبت و بحران هم بخشی از زندگی است، اما نمیفهمیدم که چرا خواهر شیرین و کوچک من باید با چنین بیماریای بزرگ شود؟
خوشبختانه شرایط خواهرم قابل کنترل بود. کنترل به این معنا که روزی چهار مرتبه باید انگشتهایش سوراخ میشد تا میزان قند خونش اندازهگیری شود و دوبار هم در روز انسولین تزریق میکرد، قبل از صبحانه و قبل از شام. کریستینا خیلی شجاع بود و برخوردی باورنکردنی با این موضوع داشت. او هر روز عالی بود. رفتار او تمام اطرافیان را تحت تأثیر قرار داده بود. بدون شک، نحوهٔ برخورد او با این بیماری سبب شد تا نگاه من به مسائل عوض شود.
درک عمیقتری از امثال ۵:۳ بهدست آوردم: «به تمامی دل خود بر خداوند توکل نما و بر عقل خود تکیه مکن.» وقتی طرز رفتار و برخورد کریستینا را دیدم، نتیجه گرفتم که چیزی فراتر از درک و فهم من وجود دارد. تصمیم گرفتم به خدایی توکل کنم که اجازه نمیداد بیش از طاقت خود آزموده شویم. تا اندازهای میدانستم که اعتماد من به خدا تحت آزمایش قرار خواهد گرفت.
در آن زمان اگر به من میگفتید که بعد از دو سال من و خواهرم مجبور خواهیم بود بدون مادر به زندگی ادامه دهیم، هرگز حرف شما را باور نمیکردم. هیچکس دوست ندارد بپذیرد که برنامهٔ خدا برای «فرزندانش» بعضی مواقع تا این اندازه سخت و طاقتفرسا میشود. کمتر از شش ماه پیش، مادرم در سن چهلوسهسالگی، بر اثر بیماری ملانوما* از دنیا رفت. چند هفته قبل از شروع سال نو بود که مادرم فهمید به این نوع سرطان مبتلا است و بلافاصله درمان خود را شروع کرد. اما شیمیدرمانی مؤثر نبود و حال او رو به وخامت گذاشت. وی در ماه فروردین چشم از جهان فرو بست.
بعد از درگذشت مادرم، برای چند ماه همه چیز بههمریخته و آشفته بود. قلب من مملو از غصه بود و زندگی در نظرم تبدیل به یک تمرین مشقتبار شده بود. هنوز قادر نبودم باور کنم که مادر رفته است و من بدون او باید با زندگی روبهرو شوم. مادرم همه چیز من بود. او یک زن فوقالعاده بود. پدرم کل هفته در لوس آنجلس کار میکرد و همهٔ مسئولیتها بر عهدهٔ مادرم بود. او باید من و دو خواهرم را به سه مدرسهٔ مختلف میرساند، آشپزی میکرد، نظافت میکرد، بهطور خاص از خواهر کوچکم مراقبت میکرد و در کنار همهٔ اینها، داوطلبانه عکاسی هم میکرد. میدانم که فشار زیادی را متحمل میشد، اما همیشه به تمام اطرافیان خود توجه داشت و زندگی ما را با افکار مثبت، شادی و دلگرمیهای خود رونق میبخشید. هیچگاه این حرفش را فراموش نمیکنم که به من گفت: «بهخاطر بیماری من هرگز خدا را سرزنش نکن.»
اگرچه خدا را سرزنش نکردم، اما بهواقع متحیر بودم. خدا از این خانواده چه انتظاری داشت؟ چرا او اجازه داد اینطور درد بکشیم؟ منظورم این است که آیا میتوانید تصور کنید من و پدرم زمانی که به اتاق خواب کریستینا رفتیم تا برایش توضیح بدهیم که «مامان به آسمان رفته»، چه حالی داشتیم؟ در چنین مواقعی است که اعتماد و ایمان داشتن به خدا تمام کاری است که از دست شما برمیآید؛ چون «زندگی واقعی» گاهی اوقات هیچ پاسخ قانعکنندهای ندارد. به خودم یادآوری میکنم که خدا اجازه نمیدهد بیش از طاقت خود آزمایش شویم. اگر چه شاید همیشه ندانم «چرا» یا »چطور»، اما میتوانم از خدا بخواهم که در برخورد با شرایط دشوار و غلبه بر آنها به من قوت بدهد. خود این هم میتواند بخشی از «جواب» باشد. من فهمیدم که در برابر ناملایمات طاقت داریم و شرایط نگرانکننده و رنجآور، میتوانند باعث شوند که شما حتی بیش از همیشه به خدا تکیه کنید. بدون شک شما میتوانید به درک و فهم خودتان متکی باشید، اما من یاد گرفتهام که توجهکردن به برکاتی که در زندگی دارم چقدر مهم است. برکاتی همچون محبت خانواده و دوستانم، ایمانم، سلامتیام، خانهای که دارم و بسیار چیزهای دیگر. به همین دلیل میدانم که «با تمام قلب خود» میتوانم به خدا توکل کنم… و او مرا در رنجهایم یاری خواهد کرد. بعضی مواقع فهمیدن همین نکته کافی است.
جنی کینگ – ۱۷ ساله
*دیابت نوع ۱ را دیابت وابسته نیز مینامند بدین معنا که بیمار وابسته به تزریق انسولین است. این نوع دیابت معمولاً در سنین پایین عارض میشود. م **ملانوما عبارت است از سرطان ملانوسیتها یا سلولهای رنگدانهای پوست. م