وقتی حس کردم خدا توجهی به قلب شکستهٔ من ندارد، تصمیم گرفتم او را از زندگیام خارج کنم. هیچ ناراحت نبودم که چرا در این موقع که واقعاً به خدا احتیاج داشتم از او رویگردان شدم. گاهی اوقات وقتی عصبی هستید، سر به عصیان بر میدارید و دست به کارهای ناشایستی میزنید. اکنون که به گذشته نگاه میکنم، متوجه میشوم که من نیز همانطور رفتار کرده بودم.
تمرد و نافرمانی من ریشه در یک شب پاییزی داشت. آن شبی که پدر و مادرم اعلام کردند بعد از صرف شام «جلسهٔ خانوادگی» تشکیل میشود. وقتی از پدرم پرسیدم که موضوع جلسه چیست گفت: «میخواهیم در مورد زندگی خودمان و مسیری که باید برویم صحبت کنیم.» این پاسخ باعث شد که سؤالات بیشتری در ذهن من بهوجود بیایند. آیا پدر و مادرم تصمیم دارند مسئولیتهای جدیدی را به ما بچهها واگذار کنند؟ آیا یکی از آنها بیکار شده است؟ قرار بود در چه مسیری حرکت کنیم؟ هیچ ذهنیتی درمورد این جلسهٔ اسرارآمیز خانوادگی نداشتم.
همه در اتاق نشیمن جمع شدیم، پدر، مادر، من و خواهر کوچکترم. کاملاً متوجه بودم که والدینم راحت نیستند، سعی داشتم بفهمم موضوع چیست. آنها در حالی که سعی داشتند لحن صدایشان آرام و متین باشد صحبت را شروع کردند. سپس کلمهای را از دهان آنها شنیدم که با «ط» شروع میشد: طلاق. آنها گفتند که ما را خیلی دوست دارند و جای هیچ نگرانی نیست و باید بدانیم که آن حرف «ط» به نفع تمام خانواده است. کاملاً غافلگیر شدیم، یا بهتر است بگویم «با سر به زمین خوردیم». خواهرم گریهکنان به سوی اتاق خودش رفت. با رفتن او نگرانی و دلشکستگی از چهرهٔ پدر و مادرم میبارید. من هم بلند شدم و بدون هیچ کلامی به سمت اتاقم رفتم.
بهکلی گیج بودم، نمیفهمیدم چه بلایی سر پدر و مادرم آمده است که باعث شده چنین تصمیمی بگیرند. بهنظر من خانواده یعنی اینکه همه با هم باشند، مگر غیر از این است؟ هم متحیر بودم و هم عصبی. نمیدانستم باید چه کار کنم، فقط میخواستم بدانم در این موقعیت، خدا کجاست؟ منظورم این است که چرا اجازه داده بود خانوادهٔ ما متلاشی شود؟ او قدرت انجام هر کاری را داشت، پس چرا گذاشت چنین اتفاقی برای ما بیفتد؟ در آن حالت عصبی و آشفته تصمیم گرفتم که اگر خدا مانع از این اتفاق نشود، او را برای همیشه فراموش کنم.
بدون شک آن موقع هم میدانستم که بهتر است به حضور خدا بروم تا اینکه از او رویگردان شوم. من در یک خانوادهٔ مسیحی بزرگ شده بودم. پدر و مادرم هر یکشنبه من و خواهرم را به کلیسا میبردند. من فکر میکردم که خدا همیشه در آنجاست تا ما را در آرامش و تسلی خود حفظ کند، اما با وجود تمام پشتوانهٔ مذهبی خود اکنون هیچ نشانی از دخالت خدا در نجات خانوادهام از این بحران نمیدیدم.
درحالیکه به لحاظ عاطفی بهشدت پریشان و درهمریخته بودم، احتمالات متعددی برایم مطرح میشدند. آیا من کارهای نادرستی انجام داده بودم؟ شاید رابطهٔ پدر و مادرم با خدا، کمتر از رابطهٔ آنها با من که پسر خانواده هستم بوده است. شاید من خدا را بهصورت شخصی نشناخته بودم. منظورم این است که پدر و مادرم به خدا ایمان داشتند و من نیز بهطور طبیعی خدا را باور داشتم. والدینم اطمینان داشتند که به بهشت خواهند رفت و بالطبع من هم اطمینان داشتم. شاید هم مثل یک بچه فکر میکردم و حالا وقت آن رسیده بود که بزرگ شوم، یک رشد دشوار و سخت.
موضوع رشد به کنار، درک این موضوع که والدینم در دو خانهٔ مجزا زندگی کنند، برایم بسیار دشوار بود. احساس میکردم یک فضای خالی بزرگ در زندگی و قلبم بهوجود آمده است. بههرحال صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و روزهای دیگر بعد از آن هم متوجه شدم که دنیا هنوز مسیر خودش را طی میکند. زندگی من هم ادامه دارد: باید به مدرسه بروم، ورزش کنم، چمنهای همسایهها را کوتاه کنم تا پولی بهدست بیاورم، باقی وقتم را در کارهای خارج از مدرسه صرف کنم و به کلیسا هم بروم؛ چون والدینم اینطور میخواهند.
در حدود دو سال بعد از آنکه پدر و مادرم جدا شدند، من احساس شادی فراوانی داشتم. نمرات من خوب بودند و دوستان خوبی هم داشتم. سرانجام قبول کرده بودم که زندگی من دستخوش تغییر شده است و این بد نبود. پدر و مادرم هر کدام ازدواج کرده و بسیار شادتر از موقعی که با هم زندگی میکردند بهنظر میرسیدند. من با پدرم زندگی میکردم و مادرم نیز بیشتر از پنج دقیقه با من فاصله نداشت. هر وقت میخواستم مادر یا خواهرم را ببینم کافی بود به خانهٔ آنها بروم. اما عاقبت روز وحشتناکی فرا رسید و من مجبور بودم تصمیم مهمی بگیرم. پدرم قصد داشت به شهر دیگری نقل مکان کند و این بار مجبور بودم تصمیم بگیرم که با کدامیک از آنها میخواهم زندگی کنم. تصمیم دشواری بود که هیچ برندهای نداشت. تصمیم گرفتم با پدرم بمانم و این موضوع مادرم را به شدت ناراحت کرد. او تهدید کرد که دیگر نمیخواهد مرا ببیند. واقعاً مأیوسکننده بود وقتی فهمیدم که نمیتوانم باعث خوشحالی کسی از جمله خودم باشم. درحالیکه با احساسات خودم کلنجار میرفتم، یک بار دیگر دیدم که کوچکترین نشانهای از دخالت خدا برای آسانترکردن این شرایط به چشم نمیخورد.
حدود یک سال بعد از این ماجرا، پدرم از من خواست که همراه او به یک اردوی مسیحی در کوهستان بروم. بهنظرم جالب آمد، پس با او موافقت کردم و در مورد چگونگی زندگی در چادر سؤالات فراوانی پرسیدم.
من هیچ نمیدانستم که این اردو نقطهٔ پایانی بر سردی رابطهٔ من با خدا خواهد بود. یک شب صحبتهای من با مشاور جوانان به دعا منتهی شد و ناگهان دریافتم که در کشمکش با خودم، بهخاطر جدایی پدر و مادرم و رویگردانی از خدا در آن ایام سخت، چقدر اشتباه کرده بودم. در حقیقت، خدا در تمام آن ایام همراه من بود. این من بودم که هیچگاه از او نخواستم به من آرامش بدهد و مرا در اتخاذ تصمیمات درست راهنمایی کند.
یک بار دیگر به داستان مورد علاقهام به نام «رد پا» فکر کردم. در این داستان شخصی که در سختترین دورهٔ زندگیاش گرفتار بود به خدا میگوید: «میدانم که در این زندگی تو هر روز همراهم هستی، اما اکنون که به پشت سر خود نگاه میکنم، در سختترین دورهٔ زندگیام و در تمام مشکلاتی که پشت سر گذاشتهام فقط یک جفت رد پا میبینم. چطور در لحظهای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی؟» خدا در پاسخ میگوید: «من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد. دلیل اینکه فقط اثر یک جفت رد پا را میبینی این است که در آن سختیها من تو را در آغوش گرفته بودم.» در آن لحظات به یادم آمد که خدا به من وعده داده است که مرا در آغوش خود میگیرد: «من آفریدم و من برخواهم داشت و من حمل کرده خواهم رهانید» (اشعیا ۴:۴۶). اکنون تنها کاری که باید میکردم این بود که به حضور او بروم.
آن شب زندگی خودم را به مسیح تسلیم کردم. آن فضای خالی و بزرگی که در قلبم احساس میکردم، اکنون با محبت و بخشایش خداوند پُر شده است و من ارتباطی شخصی با خدا دارم. یقین دارم که در هر قدم از مسیر زندگی و در تمام لحظات تلخ و شیرین آن خدا همراه من است. اکنون وقتی با مشکلی روبهرو میشوم که بهنظرم خیلی سخت و دشوار است، نه تنها دیگر از خدا رویگردان نمیشوم، بلکه برعکس، به حضور او میروم.
کیل لیروکس – ۱۷ ساله
Kyle Leroux