وقتی برای اولین بار جنیفر هالتون، دانشجوی سال اول دانشکده را دیدم، بهنظرم یک دختر کاملاً معمولی بود، بهجز در دو مورد: اول اینکه خیلی هیجانزده بود و خوشحالیاش را در چهرهاش میشد دید. پُرانرژی؛ اما در عین حال آرام. در کنار او هر کسی احساس میکرد که مورد احترام و پذیرش است. او طوری رفتار میکرد که احساس کنید فقطوفقط به شما توجه دارد. این خیلی جالب و عجیب بود. دوم اینکه او همیشه یک جلد کتاب مقدس به خود داشت…
… یک بار جنیفر گفت: «هر انسان در عمق وجود خود بهدنبال خداست؛ حتی اگر در وهلهٔ اول چنین بهنظر نیاید.» بهنظرم جالب بود. من هم در پی چیزی میگشتم، اما نمیدانستم آن چیست. منظورم این است که اهدافی را برای خودم داشتم، اما باز هم نمیدانستم به کجا میروم، چرا میروم و چه خواهد شد؟ زندگی و رفتار من نیز طبق روالی بود که خیلی از مردم زندگی و رفتار میکنند رفتار میکنند. درست مثل اینکه در دستهٔ بزرگی از مورچگان، هر کس دائماً در حرکت است و سخت کار میکند. آیا این نوع زندگی جایی برای شادبودن هم داشت؟ من که چندان مطمئن نبودم. بهیاد دارم زمانی که دبیرستانی بودم، معلمین ما خیلی در مورد کسب نمره سختگیر و جدی بودند گویی هیچ چیز دیگری در این دنیا جز نمرهٔ خوب وجود نداشت. هدف زندگی فقط این بود که مطالعه کنید، مطالعه کنید و باز هم مطالعه کنید؛ چون تنها در این صورت بود که میتوانستیم به دانشکده برویم و بعد از اتمام دانشکده نیز هر کدام با خوشحالی به جمع شرکتکنندگان در مسابقهٔ «تا نفس داری بدو» بپیوندیم… و دوباره روز از نو، روزی از نو. به همین دلیل، زندگی از نظر من همان کلونی مورچگان بود. اکنون با دیدن جنیفر از خودم میپرسیدم آیا امکان دارد منم حضور خدا را در زندگیام احساس کنم؟
میدانستم که روح من تشنه است، اما هیچوقت فکر نمیکردم که تنها خدا میتواند عطش مرا فرو بنشاند. من بهطور خاص از خدا فاصله میگرفتم، چون به من یاد داده بودند که مسیحیت مزاحم زندگیام میشود و وادارم میکند که همهٔ عمر را با یک مشت افراد کسالتآور و غیرقابل تحمل سر کنم. اصلاً دلم نمیخواست به کسی پایبند باشم یا طبق «قوانین کلیسایی» زندگی کنم. به من گفته بودند که هدف مستقلشدن از والدین و رسیدن به سن بلوغ این است که «خودت را پیدا کنی» و «صاحب خودت باشی» که این درست بر خلاف سپردن اختیار زندگیام به خدا بود. من مشتاق رسیدن به نقطهای بودم که میتوانستم «فارغ از هر تعهدی» باشم. اگرچه بهنظر دوستانم این خیلی سطحی و بیمعنا بود، اما نمیتوانستم وجود یک خلأ آزاردهنده در خودم را نادیده بگیرم. با اینکه فقط هنوز نوزده سال داشتم، اما حس میکردم که از زندگی خودم خستهام.
درحالیکه بهدنبال هویتم میگشتم، جنیفر با تمام اشتیاق و شادی الهامبخش خود، تصویر منفی و نادرستی که از »مسیحیت» در ذهنم بود را از بین برد و بر میزان آشفتگی درونی من افزود. اهداف والا و غیرت جنیفر تحسین برانگیز بود و من هم میخواستم مثل او برای خودم هدف داشته باشم. دلم میخواست بتوانم از دید او به زندگی نگاه کنم و همچون او شجاعانه با زندگی روبهرو شوم.
یک روز درمورد احساسات خودم با او صحبت کردم. جنیفر آیاتی از کتاب جامعه را برای من خواند: «پس به تمام کارهایی که دستهایم کرده بود و به مشقتی که در عملنمودن کشیده بودم نگریستم و تمامی آن بطالت و در پی باد زحمت کشیدن بود… لهذا من از حیات نفرت داشتم… چونکه تماماً بطالت و در پی باد زحمت کشیدن است» (امثال ۱۱:۲ و ۱۷). پیام این آیات دقیقاً بیانگر احساس من بود. جنیفر ادامه داد که کلید اصلی این است که زندگی خودت را با ارادهٔ خدا هماهنگ کنی. حق با او بود. آن روز از عیسی مسیح تقاضا کردم که وارد قلب من شود، خداوند زندگیم باشد و مرا با روحالقدس پُر سازد. میتوانم برای شما شهادتی دست اول داشته باشم که زندگی بر طبق ارادهٔ خدا واقعا عالی و باشکوه است.
سال بعد، جنیفر به دانشکدهای در یک ایالت دیگر رفت و در آنجا در رشتهٔ دلخواه خود مشغول به تحصیل شد. یکدیگر را بغل کردیم، با هم دعا کردیم و بعد خداحافظی نمودیم. هنوز از طریق ایمیل و تلفن با هم در ارتباط هستیم، اما دلم برای بودن او در اینجا تنگ شده است- با وجودی که دوستان بزرگوار دیگری نیز اطراف من هستند که خداوند را دوست دارند. من خدا را بهخاطر این خواهر مسیحی که مفهوم مسیحیت را در ذهن من عوض کرد شکر میکنم. او به من کمک کرد تا «در پی باد» زحمت نکشم. اکنون میدانم که مسیحیت یعنی زیستن در هماهنگی کامل با اراده و خواست خدا که نتیجهٔ آن وضوح دید، انرژی فوقالعاده و شادی ناب و خالصی است که نمیتوانید آن را توضیح بدهید – و البته نباید هم توضیح بدهید.
آیا شما هم این را میخواهید؟ اگر احساس میکنید که آماده هستید، از «دویدن در پی باد» دست بکشید. کافی است که عیسای مسیح را به قلب خودتان دعوت کنید. اگر میخواهید معنای واقعی زندگی را درک کرده و با شجاعت در برابر مشکلات ظاهر شوید، تمام کاری که باید انجام بدهید این است که در برابر ارادهٔ خدا تسلیم شوید.