آیندهٔ این زن مبهم و تاریک بود. او که قبلاً شوهرش را از دست داده بود، اکنون پسر خود را نیز از دست داده است، یعنی تنها منبع حمایت، درآمد و تسلی. او دقیقاً از همان دست از اشخاصی بود که طبق حکم کتاب تثنیه به قوم اسرائیل، میبایست در مقابل فقر و بینوایی از ایشان حمایت بهعمل آید. قضیهٔ او آزمایشی بود برای همسایگانش تا تعهد خود را به شریعت موسی نشان دهند. در بهترین حالت، این موقعیتی متزلزل و مخاطرهآمیز بود. اما در لحظهٔ فعلی، مردم محل او را احاطه کرده و او را در اندوهش مورد حمایت قرار داده بودند، گرچه مردم میتوانند دمدمیمزاج باشند.
در فصل هفدهم کتاب اول پادشاهان و فصل چهارم کتاب دوم پادشاهان، ماجرای زندهکردن تنها پسر دو زن یکی به دست ایلیا و دیگری به دست الیشع آمده است، که یکی از این زنان بیوه بود. این دو نبی بر بدن بیجان این پسرها دراز کشیدند و دعاهای طولانی کردند، حال آنکه عیسی پسر این بیوهزن را فقط با چند کلمه به زندگی بازگرداند. جمعیت بهراحتی میتوانستند تشخیص دهند که پیامبری بزرگتر از بزرگترین انبیای اسرائیل به میانشان آمده است.
اما عیسی صرفاً حلقهٔ ارتباطی به شیوهای الهیاتی نبود. او مردی دلسوز بود. او با احساساتی عمیق به اشکهای آن بیوهزن واکنش نشان داد. این نکته که آن جوان بهمجرد زندهشدن، شروع به سخنگفتن کرد، بیانگر این است که ذهن و روحش به حالت اولیه برگشته بود و اینکه عیسی با بازگرداندن او، آن بیوهزن را نیز به حالت اولیه برگرداند. او پادشاهی عدالت را به افراد نزدیک ساخته بود، پادشاهی و ملکوتی که قرار بود خیلی زود آشکار سازد که خودش خداوندگار آن است.
دعای امروز
ای خدای پرجلال،
که با برخیزانیدن پسرت
زنجیرهای مرگ و دوزخ را گسستی:
کلیسایت را با ایمان و امید آکنده ساز؛
چرا که روزی نو بردمیده
و راه بهسوی حیات گشوده باقی مانده
در نجاتدهندهٔ ما، عیسای مسیح.
مطالعهٔ کتاب مقدس
لوقا ۷:۱۱-۱۷
چندی بعد، عیسی رهسپار شهری شد به نام نائین. شاگردان و جمعیتی انبوه نیز او را همراهی میکردند. به نزدیکی دروازۀ شهر که رسید، دید مردهای را میبرند که یگانه پسر بیوهزنی بود. بسیاری از مردمان شهر نیز آن زن را همراهی میکردند. خداوند چون او را دید، دلش بر او بسوخت و گفت: «گریه مکن.» سپس نزدیک رفت و تابوت را لمس کرد. کسانی که آن را حمل میکردند، ایستادند. عیسی گفت: «ای جوان، تو را میگویم، برخیز!» مرده راست نشست و سخن گفتن آغاز کرد! عیسی او را به مادرش سپرد. ترس و هیبت بر همۀ آنان مستولی شد و در حالی که خدا را ستایش میکردند، میگفتند: «پیامبری بزرگ در میان ما ظهور کرده است. خدا به یاری قوم خود آمده است.» خبر این کار عیسی در تمام یهودیه و نواحی اطراف منتشر شد.
مزمور ۱۱۴
آنگاه که اسرائیل از مصر بیرون آمد، و خاندان یعقوب از میان قوم غریبزبان، یهودا قُدسِ خدا شد، و اسرائیل قلمرو او. دریا بدید و بگریخت، و اردن به عقب بازگشت؛ کوهها همچون قوچ به جَست و خیز درآمدند، و تپهها همچون بره! ای دریا، تو را چه شد که گریختی؟ و ای اردن، که به عقب بازگشتی؟ ای کوهها، که همچون قوچ به جست و خیز درآمدید؟ و ای تپهها، که همچون بره برجهیدید؟ ای زمین، بلرز! از حضور خداوندگار، از حضور خدای یعقوب؛ که صخره را حوض آب گردانید، و سنگ خارا را چشمۀ آب!
مزمور ۱۴۸
هللویاه! خداوند را از آسمان بستایید، در عرش برین او را بستایید. ای همۀ فرشتگانش او را بستایید، ای همۀ لشکریانش، او را بستایید. ای خورشید و ماه، او را بستایید، ای همۀ ستارگان درخشان، او را بستایید. ای فلکالافلاک، او را بستایید، و ای آبهایی که فوق آسمانهایید. اینان همه نام خداوند را بستایند، زیرا که او امر فرمود، و آفریده شدند. و آنها را بر پا داشت، تا ابدالآباد، و فریضهای قرار داد که از آن در نتوان گذشت. خداوند را از زمین بستایید، ای جانداران بزرگ دریایی و همۀ ژرفاها؛ ای آذرخش و تگرگ و برف و ابر، و ای بادهای توفانی که امر او را به جا میآورید! ای کوهها و همۀ تپهها، ای درختان میوه و همۀ سروها؛ ای وحوش و همۀ چارپایان، ای خزندگان و پرندگان بالدار؛ ای شاهان زمین و تمامی قومها، ای امیران و همۀ حکام جهان؛ ای مردان جوان و دوشیزگان، ای پیران و ای جوانان. اینان همه، نام خداوند را بستایند، زیرا تنها نام او متعال است؛ شکوه او فوق زمین و آسمان است. او شاخی برای قوم خود برافراشته است، ستایش برای همۀ سرسپردگانش، برای بنیاسرائیل که قومی نزدیک به اویند. هللویاه!
غزل غزلها ۵:۲ تا ۶:۳
من خوابیده بودم، اما دلم بیدار بود. هان دلدادهام بر در زد و گفت: «در بر من بگشا، ای خواهرم، ای نازنینم! ای کبوتر من، ای گُلِ بیخارم! زیرا سَرم از شبنم خیس است و موهایَم از قطرات شب، مرطوب!» جامه از تن برکندهام، آیا باز بر تن کنم؟ پاهای خویش شستهام، آیا باز چرکین کنم؟ دلدادۀ من دست خویش از روزنه به درون آورد، و تمامی وجودم از برایش به حرکت آمد. برخاستم تا در بر دلدادهام بگشایم؛ از دستم مُر بر دستگیرۀ در چِکید، و از انگشتانم مُرِ مایع. پس در به روی دلدادۀ خویش گشودم، اما دلدادهام برگشته و رفته بود! چون او سخن میگفت، جان از من به در شده بود! پس او را جُستم، اما نیافتم! او را خواندم، اما پاسخی نگفت! قراولانِ شبگرد مرا یافتند؛ آنان مرا زدند و مجروح ساختند؛ دیدبانانِ حصارها رویبَند از من برگرفتند! ای دختران اورشلیم، شما را قسم میدهم: اگر دلدادۀ مرا یافتید، او را بگویید که من بیمار عشقم! ای دلرباترینِ زنان، دلدادۀ تو را بر دلدادگان دیگر چه برتری است؟ دلدادۀ تو را بر دلدادگان دیگر چه فضیلت است، که اینچنین ما را قسم میدهی؟ دلدادۀ من سرخفام است و درخشان، و برجسته در میان دهها هزار! سرش از طلای ناب، زُلفانش تابدار، به سیاهی کلاغ! چشمانش کبوتران را مانَد نزد نهرهای آب؛ تن به شیر شسته، برنشانده همچون نگین. گونههایش همچون باغچهای است خوشبو و مُشکفِشان؛ لبانش همچو سوسنها، مُر از آنها چِکان! دستانش ساقههای زرّین، مُزیَّن به یَشم! تَنَش عاجِ صیقلی، آراسته به یاقوتِ کبود! ساقهایش ستونهای مرمرین، بنا شده بر پایههای طلای ناب! سیمایش همچون لبنان، بیهمتا چون سروِ آزاد. دهانش بس شیرین، و او بهتمامی دلانگیز! این است دلدادۀ من، ای دختران اورشلیم، این است یارِ من!
ای دلرباترینِ زنان، دلدادۀ تو کجا رفته است؟ دلدادۀ تو به کدامین راه روی کرده، تا او را با تو بجوییم؟ دلدادۀ من به باغ خویش رفته است، نزد باغچههای مُشکفِشان، تا در آنجا بِچَرَد، و سوسنها برچیند. من از آنِ دلدادهام هستم و دلدادهام از آنِ من است. او در میان سوسنها میچَرَد.