نان روزانه

اشعیا ۸:۶

آنگاه آواز خداوند را شنیدم که می‌گفت: «که را بفرستم و کیست که برای ما برود؟

برادر جیکاب

مشکلات مسیحیان کشورم که در زیر چکمه‌های دولت کمونیست در رنج و عذاب بودند، باری سنگین بر دوش من بود. شبانان اعدام، کتاب مقدس‌ها سوزانده و بسیاری از مسیحیان به زندان افکنده می‌شدند. تصمیم گرفتم برای ملاقات مسیحیان نواحی دور افتاده‌ی کشور به راه بیفتم تا آنها را تشویق کنم و کتاب مقدس‌های نو بدیشان برسانم. ناگزیر بودم مسافتی طولانی را با ماشین، آن هم همراه با یک کاروان از ماشین‌های دیگر طی نمایم. چرا که تنها سفر کردن بسیار خطرناک بود.
در محل ایست بازرسی جاده، کاروان متوقف شد. چند سرباز مسلح داخل ماشینم شدند و مرا دستگیر کردند. همه چیز مصادره شد، ماشینم، لوازم شخصی‌ام، پول‌هایم و همه‌ی کتاب مقدس‌ها. سربازان مرا سوار یک خودرو نظامی کرده روانه زندان کردند. نخستین پرسشی که به ذهنم خطور کرد این بود: «اما خداوندا، چرا من؟ من که می‌خواهم به تو خدمت کنم، حالا در زندان چگونه می‌توان تو را خدمت کرد؟» آنگاه به یاد دیداری که با شبانان آن حدود از کشورم داشتم افتادم.
آنها هم قبلا با عده زیادی از مردم به زندان افتاده بودند. ما هم تصمیم گرفته بودیم دعا کنیم و از خداوند بخواهیم کسی را که بار محبت و خدمت به زندانی‌های مزبور را دارد، به زندان بفرستد تا انجیل نجات را بدیشان بشارت دهد. در آن لحظه چیز زیادی نفهمیدم، متوجه نشدم که خودم همان کسی هستم که قرار است انجیل را به ایشان برساند. گاهی ممکن است خود ما جواب دعاهای خودمان باشیم. آیا آمادگی این را دارید؟

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.