«بیرون شو، ای لکۀ لعنتی، گفتم بیرون شو!» این جملهای است که به گوش اطرافیانِ «بانو مَکبِث» میرسید، آن هنگام که وی در خواب راه میرفت و میکوشید لکۀ خونی را که بر دستانش میدید، پاک کند. با این کار، او نقش خود را در یک قتل افشا میکرد. جرمی که او سرکوب میکرد تا همسر خود را پادشاه سازد و او را در این مقام حفظ کند، برای ذهن او بیش از حد نیرومند شده بود، ذهنی که به شکلی فزاینده شکننده و متزلزل میشد. او گرچه ملکه شد، اما دیگر نمیدانست چه کسی است. جرمش او را نابود میساخت.
برای ماها که در بریتانیا زندگی میکنیم، توجه ما در این هفته معطوف به رنگ قرمز است. گل سینههای قرمز یادآور خون آنانی است که به شکل فجیعی جان باختهاند، اما بیش از آن، یادآور قهرمانیها و میهندوستیهای آنانی است که در جنگ کشته شدند. زدن این گل سینهها بیانگر قدردانی از کسانی است که جان باختند تا مملکتشان بتواند بههنگام پایان جنگ، هویت ملیاش را دستنخورده نگاه دارد و شیوۀ زندگیاش حفظ شده، به نسلهای بعدی منتقل گردد.
اشعیا اهالی اورشلیم را فرا میخوانَد تا بدانند که قوم خدا هستند. «دستان ایشان مملو از خون است»، و دیگر نمیدانند به چه کسی وفادارند. خدا مشتاق است تا این قوم به نزد او بیایند، چرا که گناهان ارغوانی جز به ویرانی نخواهد انجامید. خدا مشتاق است فرزندانی که بزرگ کرده، نیکوکاری را بیاموزند. گناهان ایشان به رنگ زرشکی است، اما میتوانند مانند برف، و مانند پشم، سفید شوند.
ما هویت خود را در مسیح، همچون خلقتی نو مییابیم. خلقت کهنه رخت بر بسته و خلقت نو فرا رسیده است.