با ورود عیسی و شاگردان به باغ جتسیمانی، وقایع بهسرعت بهسوی اوج داستان حرکت میکنند. عیسی بیشترِ شاگردان را برای دعاکردن، ترک کرد و همراه با پطرس، یوحنا و یعقوب، به درون باغ رفت؛ یعنی همراه همان شاگردانی که امتیازات ویژهای داشتند و شاهد صحنهٔ پرجلال دگرگونی سیمای عیسی نیز بودند.
قرار بود تجربهٔ این گروه، چیزی بیش از انتظار صرف و ساده باشد: قرار بود آنها بیدار بمانند و در همین حین، شاهد رنج و عذاب درونی عیسی باشند. این نقطهٔ مقابل چیزی است که آنها روی کوه تجربه کرده بودند. شاگردان در آنجا، شاهد شکوه و جلال عیسی بودند؛ جلالی آنقدر شگفتانگیز که پطرس میخواست آن را دائمی کند- «اگر بخواهی، سه سرپناه میسازم…» (متی ۱۷:۴). اما در اینجا، حسوحالی تاریک حکمفرماست و شاگردان بهحسب غریزه، این درد و رنج را با دوباره به خواب رفتن، انکار میکنند.
نویسنده و عارف مسیحی، توماس مرتون در کتاب «نامهٔ کریسمس»، چاپ ۱۹۶۶، خطاب به بسیاری از دوستان و مخاطبانش، به مقاومت قلب انسان در هنگام برخورد با درد و تمایل آن به پناهبردن به «بیحسکنندههای ذهنی» اشاره کرده است. مرتون مینویسد که اینها کمک زیادی به انسان نمیکنند، چرا که ایمان فرد باید عمیقتر شده، «در آن ژرفای ناشناخته که زمینِ وجود است، ریشه بدواند». این به لحاظ عملی، یعنی اینکه اگر صبوریِ عمیق و درونی را فرا بگیریم، «مسائل حلوفصل میشوند، یا اگر دعا کنید، خدا مشکلات را برای شما حل میکند: اما انتظار نداشته باشید که چگونگی آن را ببینید. فقط یاد بگیرید که صبر کنید…»