اطاعتکردن از اصول مسیحیت به این معنا نیست که با هیچ مشکلی روبهرو نخواهیم شد؛ با این تصور که گویا عیسی محافظ شخصی ما است و اجازه نمیدهد اتفاقی برای ما بیفتد. به محض آنکه خود را در یک قلمرو ناآشنا و تاریک قرار بگیریم، آنوقت این تصور ما فرو میریزد. چگونه میتوانیم «در نور راه برویم» زمانی که باتری چراغ قوهٔ ما –حتی برای مسیحیان– در حال تمامشدن است؟ آیا تنها خدا آن منبع عظیم انرژی نیست که باید از او قوت بگیریم؟
به چه دلیل گاهی اوقات با وجودی که نور عالم همراه ماست تاریکی اطراف ما را احاطه میکند؟ درست مثل ایلیا در عهد عتیق، ما نیز وقتی از قلهٔ پیروزی پایین میآییم، در برخورد با دنیای واقعی که مملو از غیبت، بدگویی و بیاعتقادی است خیلی ضعیف هستیم. آیا تاکنون در یک اردو یا کنفرانس جوانان بودهاید و پس از بازگشت به خانه احساس کردهاید نمیتوانید روی زمین باشید و گویی در هوا راه میروید. در چنین مواقعی معمولاً احساسات ما در اوج هستند، اما روز شنبه از راه میرسد: دنیای واقعی در برابر ما قرار دارد. نور در چشمان یک نوایمان شهادت میدهد که او از باقی دنیا جدا شده است. نگاه آکنده از محبت و نور، تمام روشهای دنیوی و خودخواهانهٔ زندگیکردن را تهدید میکند. نتیجه این است که بهطور موقت سردرگم یا حتی افسرده میشویم. دشمنان روح ما خیلی زودتر از آنچه فکر کنیم به ما میرسند و ناگهان خود را در وضعیتی مشابه ایلیا میبینیم که خسته و از پا افتاده، زیر درخت سرو کوهی نشسته و از خدا میطلبد که او را از دنیا ببرد.
یک درس اجتنابناپذیر از زندگی: قلههای مرتفع زندگی اغلب به زمینهای پست و ناهموار میرسند. حکایت ایلیا در کتاب اول پادشاهان نوشته شده است. او فرستاده شد تا با اخاب پادشاه شریر [اسرائیل] و همسرش ملکه ایزابل که مردم را از پرستش خدا منحرف کرده و به عبادت بتها عادت داده بود، مقابله کند. وی تمام انبیای بعل –خدای دروغین– را در کوه کرمل به مبارزه دعوت کرد و از آنها خواست که خدای خودشان را صدا کنند که از آسمان آتش بباراند و او نیز از خدای خود چنین تقاضایی بکند. البته آنها نتوانستند کاری از پیش ببرند، اما نزول آتش از آسمان [بر طبق دعای ایلیا] به قوم اسرائیل ثابت کرد که [خدای ایلیا] خدای حقیقی اسرائیل است.
سپس، ایلیا مجبور به فرار شد؛ چون ملکه ایزابل تهدید کرده بود که او را خواهد کشت. سرانجام وقتی قوت ایلیا به پایان میرسد، زیر درخت سرو کوهی مینشیند و به خدا میگوید: «ای خداوند، بس است. جان مرا بگیر؛ زیرا از پدرانم بهتر نیستم.»( اول پادشاهان ۱۹:۴) خیلی عجیب است! بهخصوص وقتی به آن پیروزی عظیم و باورنکردنی که خدا نصیبش کرده بود فکر کنیم.
یکی از درسهای مهم و اجتنابناپذیری که همهٔ ما دیر یا زود یاد میگیریم این است: قلههای مرتفع زندگی اغلب به زمینهای پست و ناهموار میرسند. ما ساخته نشدهایم که همیشه در اوج قلههای پیروزی زندگی کنیم. خدا در ارتفاعات هم کنار ما است، اما بیشتر مواقع ما را بهسوی درهها هدایت میکند تا در آنجا با دشمن –و با خودمان– روبهرو شویم و در ایمان توانمند شویم. او از ما محافظت میکند و ما را خوراک میدهد تا نیرو و دید روحانی ازدسترفتهٔ خود را دوباره بازیافت کنیم. ایلیا از بند افسردگی خود رها شد و خدا کسی را در کنارش قرار داد که او را همراهی و دلگرم نماید.
تاکنون چنین تجربهای داشتهاید؟ آیا هیچوقت به حال خود دلسوزی کردهاید؟ آیا این فکر به ذهن شما خطور نکرده که باید همه چیز را رها کنید، چون دشمن راه را بر شما بسته و هیچ خبری هم از خدا نیست؟ آرام باشید. شما تنها نیستید.