هشت سال قبل، مادرم با مردی بنام جِس (Jesse) ازدواج کرد و این برای من یک مصیبت بود. من مادرم را محکوم نمی‌کنم، چون از وقتی دو‌ساله بودم، پدرم ما را ترک کرد و مادرم شش سال به تنهایی از من حمایت و نگهداری کرده بود. به‌نظر من او با جِس ازدواج کرد تا هم من یک پدر داشته باشم و هم کسی باشد که در تأمین مخارج زندگی به او کمک کند، اما چه مسخره! جِس هیچ علاقه‌ای به کار‌کردن نداشت. هیچ‌کس نمی‌توانست مدت زیادی با او تنها باشد – از جمله من و به‌خصوص من!   

مادرم و جِس صاحب دو فرزند شدند. جِس آنها را خیلی دوست داشت، ولی از من متنفر بود. هر چه بزرگتر می‌شدم، خصومت او با من بیشتر می‌شد و به هر نحوی که می‌توانست روزگار مرا سیاه می‌کرد. یک شب موقع صرف شام، بی‌اختیار آرنجم را کنار بشقابم گذاشتم. ناگهان از جا بلند شد و چنان ضربهٔ محکمی به دست من زد که هم خودم به زمین افتادم و هم بشقابم شکست. او فریاد زد: «دستت را از روی میز بردار!  یاد نگرفته‌ای چطور باید سر میز رفتار کنی!» وقتی مشروب می‌خورد اوضاع بدتر می‌شد. سعی می‌کردم زیاد به خانه نروم.

رفتارم بد و پَرخاشگرانه‌ بود. دوستانم را نیز بچه‌های خشن تشکیل می‌دادند. من آنها را دوست داشتم؛ چون مثل خودم رفتار می‌کردند. ظاهر ما داد می‌زد که «سر به سر من نذار.» لباس‌های ما طوری بودند که هر چه بیشتر کثیف و خشن به‌نظر برسیم. موهایم را خودم کوتاه کرده و آنها را به رنگ قرمز درآورده بودم. این‌طوری چهرهٔ من خشن‌تر جلوه می‌کرد. 

ظاهر جدید من از چشم جِس دور نماند. در اوایل نوجوانی بودم و  حوصلهٔ حرف‌زدن با کسی را نداشتم. وقتی جِس سَرِحال بود، خیلی حرف می‌زد. برای همین  من به اتاق خودم می‌رفتم و در را می‌بستم. یک شب جِس دیر وقت به خانه آمد. مادرم و بچه‌ها قبلاً خوابیده بودند و من مشغول تماشای تلویزیون بودم. جِس که مثل همیشه مست بود، مستقیم به سمت تلویزیون رفت و کانال را عوض کرد. 

مؤدبانه گفتم: «ممکن است یک دقیقه صبر کنید؟ برنامهٔ من الان تمام می‌شود.» 

 فریاد زد: «به هیچ وجه! نمی‌خواهم حتی یک دقیقه هم صبر کنم. حالا اون هیکل گنده‌ات را تکان بده و چیزی درست کن تا بخورم!» 

من هم با صدای بلند پاسخ دادم: «خودت درست کن!» 

تا آن شب چنین کاری نکرده بودم. جِس یقهٔ مرا گرفت و ضربهٔ محکمی به صورتم زد، به‌طوری که عقب‌عقب رفتم و به کمد ظروف برخورد کردم. مادرم که سر و صدای ما را شنیده بود، از اتاق خواب بیرون آمد و درست لحظه‌ای که جِس قصد داشت مشت دیگری به صورتم بزند، مادر فریاد کشید و مانع او شد. جِس غرید: «او باید همین فردا صبح رفته باشد. اینجا یا جای من است یا جای او.» 

روز بعد سوار اتوبوس شدم تا به خانهٔ مادربزرگم در کارولینای شمالی بروم. در طول مسیر خانه تا رسیدن به اتوبوس، من و مادرم حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم، اما وقتی خواستم سوار شوم مرا در آغوش کشید و در‌حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «متأسفم عزیزم، واقعا متأسفم. خودت می‌دانی که او چقدر غیرمنطقی و یک‌دنده است و من نمی‌خواهم با او بحث کنم. تو مجبور نیستی کنار او زندگی کنی– اصلاً برای خودت خوب نیست.» به‌نظرم رسید که مادرم سعی دارد خودش را هم قانع کند. او ادامه داد: «من باید به فکر آن دو بچه هم باشم. آنها پدرشان را دوست دارند و من نمی‌دانم بدون جِس چطور می‌توانم آنها را بزرگ کنم. تو شرایط مرا درک می‌کنی مگر نه؟ فکر می‌کنم این به نفع همه است. اگر تو نباشی، او نمی‌تواند خشمَش را سر تو خالی کند. می‌دانم که در کنار مادربزرگ بهتر زندگی می کنی.» وقتی این را گفت برای یک لحظه دلم می‌خواست که جواب بدهم، اما ترجیح دادم همچنان سکوت کنم. 

زیر لب گفتم: «که می‌داند؟» و با بی‌تفاوتی نگاهم را از او برگرداندم. غرور من اجازه نمی‌داد که به او بگویم قلبم شکسته است. داشتم راحت می‌شدم. نه از دست جِس، بلکه بیشتر از دست مادری که اجازه داده بود من این‌گونه حقیر و خوار شوم. واقعاً چطور امکان داشت؟ سوار اتوبوس شدم. صندلی من درست کنار پنجره بود. با خودم فکر می‌کردم که زندگی من تمام شد. هیچ کس مرا نمی‌خواهد، حتی والدینم! وقتی مادر خودم دوستم ندارد، از دیگران چه انتظاری باید داشت؟ من یک مغلوبم، یک بازنده. مادربزرگم باید منو قبول کنه؛ چون مادرم مرا نمی خواهد.   

حدود ۲۰ ساعت بعد به آنجا رسیدم. در پارکینگ اتوبوس‌ها مادربزرگم را دیدم که چشم‌به‌راه من ایستاده بود. لاغر اندام بود و حدود ۵۰ کیلو وزن داشت. موهایش جوگندمی و برق خاصی در چشمانش بود. مادرم نسخهٔ جوان‌تر مادر بزرگ بود، اما بدون آن  چشم‌های درخشان. به‌محض اینکه پیاده شدم، مادربزرگ با عجله به‌سویم آمد و مرا در آغوش فشرد. قدرت او خیلی بیشتر از آن حدی بود که از ظاهرش می‌شد حدس زد. من همان‌طور خشک و بی‌حرکت ایستاده بودم. بیش از پنج سال بود که او را ندیده بودم و انتظار چنین برخوردی را نداشتم. در همان حالت خیلی مؤدبانه او را از خودم جدا کردم. با لحن عذرخواهی گفت: «فکر کنم کمی زیاده‌روی کردم. عزیزم کارلا، از اینکه اینجا هستی خیلی خوشحالم. وای چقدر بزرگ شدی! بگو ببینم حالت خوب است؟ مسافرت چطور بود؟ مادرت چطور است؟ تا رسیدن به خانه، می‌توانی همهٔ اینها را برایم توضیح بدهی.» 

… سایر دانش‌آموزان به‌طرز مشکوکی مرا ورانداز می‌کردند… وقتی من وارد کلاس شدم، ناگهان همه ساکت شدند. تمام نگاه‌ها متوجه من بود… با خودم می‌جنگیدم که اشک‌هایم سرازیر نشوند…

«این داستان ادامه دارد…»

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.