هشت سال قبل، مادرم با مردی بنام جِس (Jesse) ازدواج کرد و این برای من یک مصیبت بود. او از من متنفر بود. هر چه بزرگتر میشدم، خصومت او با من بیشتر میشد و به هر نحوی که میتوانست روزگار مرا سیاه میکرد. یک بار با هم دعوایمان شد و… جِس غرید: «او باید همین فردا صبح رفته باشد. اینجا یا جای من است یا جای او.» روز بعد سوار اتوبوس شدم تا به خانهٔ مادربزرگم در کارولینای شمالی بروم… قسمت اول این داستان را از مجموعهٔ مطالب انتخاب کرده و بخوانید.
در طول راه سکوت کردم. با خودم میجنگیدم که اشکهایم سرازیر نشوند. از پنجرهٔ ماشین به شهر ناآشنایی که قرار بود در آن زندگی کنم خیره شده بودم. به صدای زنی گوش میدادم که بیوقفه از مسائلی حرف میزد که برای من مهم نبودند. ناگهان با قهقهای که انتظار نداشتم گفت: «از فردا باید بری مدرسه! حتماً از مدرسهٔ ما خوشت میآید. او میدانست که تو میآیی و برای همین هم برنامهٔ کلاسی تو را آماده کرده است. آن طرف خیابان یک دختر دوستداشتنی به اسم ملیسا زندگی میکند که وقتی شنید تو به اینجا میآیی خیلی ذوق زده شد. او فردا صبح همراه تو تا مدرسه میآید و تو را به دوستان خودش معرفی میکند و سپس، جاهای مختلف را به تو نشان میدهد. بهنظرت جالب نیست؟» با نگاهی مشتاق در انتظار جواب من بود.
آهسته و سرد گفتم: «آره، خیلی جالب است.» به خودم گفتم این زن قابل تحمل نیست. آرزو کردم ای کاش در یک شهر دیگر از اتوبوس پیاده شده بودم. صبح روز بعد، در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانهای بودم که مادربزرگ آماده کرده بود. اگرچه احساس خوبی نداشتم، اما باید اعتراف کنم که صبحانه خیلی خوب بود. ناگهان صدای زنگ خانه را شنیدم. یک دختر ریزاندام و زیبا وارد شد. در نگاه اول بهنظر میرسید که یک لامپ بزرگ را بلعیده بود.
«سلام، من ملیسا هستم!»
او ژاکتی سفید به تن داشت و روسریای به رنگهای قرمز، سفید و آبی دورگردنش انداخته بود. جورابهای آبی، کفشهای صورتی و آبی و یک کلاه زیبا با علامت پرچم پوشیده بود. با خودم فکر کردم: «من مُردهام و در هاکسویل دفن شدهام! این دختر از چه چیزی اینقدر شاد است؟»
در راه مدرسه هر دو ساکت بودیم. ملیسا مثل عکسهای تبلیعاتی مجلات بود و من، دوشیزهٔ سپاه نجات با موهای قرمز و نامرتب. از قرار معلوم اصلاً متوجه نبود که ظاهر ما چقدر با هم تفاوت دارد. او بیتوجه به عدم علاقهٔ برای پاسخدادن به سؤالات، با خوشحالی به حرفزدن ادامه میداد. برای اینکه یک آدم بیادب و گستاخ جلوه نکنم گاهی اوقات لبخندی بیمعنی میزدم، اما همچنان سکوت کرده بودم. عاقبت پرسید: «چند سال داری؟»
من: «پانزده سال.»
ملیسا: «چه خوب! پس تو هم مثل من سال دوم هستی.»
من: «نه! سال اول هستم. یک سال مدرسه نرفتم چون مادر و ناپدریام در سفر بودند.»
با لحن مثبت خودش به من دلداری داد و گفت: «خوب، بد نیست. بچههای خوبی در کلاس سال اول هستند. تو دوستان زیادی پیدا میکنی و همیشه میتوانی با ما باشی. اینجا مهم نیست که سال چندم هستی. مدرسهٔ ما کوچک است و همه با هم دوست هستند.»
در حالی که فکر میکردم دیگر از این بدتر نمیتواند باشد، وارد حیاط مدرسه شدیم. هیچکس را ندیدم که مثل من لباس پوشیده باشد. فهمیدم که طبق معمول باز هم من وصلهٔ ناجور هستم. سایر دانشآموزان بهطرز مشکوکی مرا ورانداز میکردند تا اینکه ملیسا مرا به سه، چهار گروه از بچهها و به دوست صمیمی خودش معرفی کرد. همهٔ آنها مانند او لباس پوشیده بودند. بعد از آنکه برنامه را از دفتر مدرسه گرفتیم، ملیسا مدرسه را به من نشان داد و تا رسیدن به کلاس همراهیام کرد. زنگ اول جبر ۱ داشتیم. «وای ببین، خانم کَمبِل معلم شماست. شک ندارم که عاشق او خواهی شد. پارسال او یکی از معلمین محبوب من بود. جدی، اما خیلی منصف است.»
باز فکر کردم: «پس چرا بهنظر من جالب نیست؟»
ملیسا ادامه داد: «معلم زبان انگلیسی شما آقای ایوان است. او زیاد لبخند نمیزند. بهنظر من او فکر میکند که اگر جدی نباشد کنترل کلاس را از دست میدهد، اما معلم خوبی است.»
به خودم گفتم: «یعنی او نمیداند که این چیزها برای من مهم نیست؟ من اینجا نیامدهام تا چیزی یاد بگیرم و سرگرم بشوم. من اینجا هستم چون مجبورم که باشم. همهٔ معلمها مثل هم هستند. کار آنها این است که با تکلیفدادن و امتحانگرفتن، ما را اذیت کنند و مرتب بگویند ساکت باشید حرف نزنید.»
ملیسا در حالی که هنوز هم لبخند میزد گفت: «خوب، متوجه شدی چه کلاسهایی داری؟ موقع ناهار بیا کنار ما بنشین. ما نزدیک آن درختها هستیم.» در حالی که به طرف کلاس میرفتم گفتم: «میبینمت.» قبل از ورود به کلاس بچهها همه طرف پراکنده بودند. برخی صحبت میکردند و عدهای نیز مشغول انجامدادن تکالیف خود بودند، ولی وقتی من وارد کلاس شدم، ناگهان همه ساکت شدند. تمام نگاهها متوجه من بود. به آخر کلاس رفتم و در گوشهای روی صندلی نشستم و چشمانم را به زمین دوختم. اندکی بعد متوجه یک جفت کفش کهنه و کثیف تنیس در کنار صندلی خودم شدم. وقتی خوب به آن نگاه کردم مثل این بود که یک آینه روبهروی من قرار دارد. خوشحال شدم که بالاخره یک نفر شبیه من هم آنجا هست.
نام او دنیس بود. در ساعت ناهار خیلی زود با هم دوست شدیم و او مرا به سایر دوستان خود معرفی کرد. همینطور که با دوستان جدید خود قدم میزدم، ملیسا به سمت ما آمد و پرسید: «با ما غذا میخوری؟ برای تو مقداری غذا نگه داشتیم. کلاس صبح چطور بود؟» بدون لبخند یا عذرخواهی گفتم: «نه! من با دنیس غذا میخورم.» بعد به سرعت برگشتم و به راه خودم ادامه دادم. به دنیس گفتم: «او همسایهٔ مادربزرگم است. از آن دخترهایی است که مرا عصبی میکنند.» دنیس در تأیید من گفت: «اوه، دختر کوچولوی با شخصیت!»
آن روز بعدازظهر با عجله از مدرسه بیرون آمدم تا قبل از برخورد با ملیسا به خانه برسم، اما او مرا دید و با سرعت بهسویم آمد. ملیسا: «صبر کن! امروز چطور بود؟ از خانم کمبل خوشت آمد؟ از آقای ایوان چطور؟ موقع نهار خیلی جایت خالی بود. دلم میخواست با دوستانم آشنا میشدی.»
گویا اصلاً متوجه نبود که من هیچ جوابی نمیدهم و ادامه داد: «شاید دوست داشته باشی که چهارشنبه شب همراه من در جلسهٔ گروه جوانان کلیسا شرکت کنی. اغلب دوستان مدرسهای من در آنجا هستند. خیلی عالی است. کادر بزرگ تو نیز به همان کلیسا میرود البته شاید خودت از این موضوع اطلاع داشتی.»