این سومین باری است که لوقا داستان پولس در جادهٔ دمشق را بازگو میکند. واضح است که او میخواست این داستان را از بَر باشیم. پولس آگریپاس پادشاه را خطاب قرار داد، اما فستوس، برنیکی و عدهٔ زیادی از مردم یهودیه نیز آنجا حضور داشتند. این هنرنمایی استادانهای بود. اما نکتهٔ خاصی که پولس، در این نسخهٔ خاص از روایتش، روی آن تأکید کرد، این بود که بر اساس رؤیای آسمانیاش، مأموریت داشت تا پیام عیسی را به غیریهودیان نیز تعمیم دهد و این بهطور حتم، یهودیان را بسیار خشمگین میکرد.
تعمق روی اینکه رؤیای آسمانی برای ما به چه معناست، میتواند برایمان مفید باشد. روزی، چیزی خاص، ما را بر آن داشته تا ایمانمان را جدی بگیریم: شخصیت عیسی، رنج صلیب، زیبایی خدا، تعهد مسیحیت نسبت به فقرا، امکانات کلیسا بهعنوان جماعتی سالم، یا چیزهای بسیار دیگر. اما بههرحال، چیزی ما را بر آن داشت تا از ایمانی ظاهری یا حتی از بیایمانی بهسوی ایمانی جدی حرکت کنیم- وگرنه شما الآن این تأملات روزانه را دنبال نمیکردید! بنابراین، آیا ما به آن رؤیای آسمانی نخستینی که به ما داده شد، وفاداریم؟ یا اجازه دادهایم که آن رؤیا بهسوی نوعی دینداری ظاهری و متعارف سوق پیدا کند؟
برخی شاگردی را «اطاعتِ مداوم در یک جهت» تعریف کردهاند. ماهیت دقیق رؤیای آسمانی از شخصی به شخص دیگر، متفاوت خواهد بود، اما جهت کلی حرکت همیشه به یک سمت است: به سمت عیسای مسیح.
دعای امروز
ای خدای قادر مطلق و جاودانی،
هدیهٔ ایمان را در ما افزون کن
تا با ترک آنچه در پشت سر گذاشتهایم،
به سمت آنچه در پیش رو داریم، حرکت کنیم،
تا با حرکت در مسیر فرمانهای تو
تاج شادی ابدی را بهدست آوریم؛
در نام پسر تو و سرورمان عیسای مسیح،
که زنده است و با تو حکومت میکند،
در اتحاد با روحالقدس،
یک خدا، از حال تا ابدالآباد
مطالعهٔ کتاب مقدس
اعمال رسولان ۲۶:۱-۲۳
آگْریپاس خطاب به پولس گفت: «اجازه داری در دفاع از خود سخن بگویی.» آنگاه پولس دست پیش برد و دفاع خویش را چنین عرضه داشت: «ای آگْریپاسِ پادشاه، خود را بس نیکبخت میشمارم که امروز در حضور شما ایستاده، در مقابل همۀ شکایات یهودیان از خود دفاع کنم. بخصوص اینکه میدانم شما با آداب و رسوم یهود و اختلافاتِ میان ایشان کاملاً آشنایید. حال، استدعا دارم صبورانه به عرایضم گوش فرا دهید. «یهودیان جملگی زندگی مرا از آغاز جوانیام میدانند، از همان ابتدا که در میان قوم خود و در اورشلیم زندگی میکردم. آنها از دیرباز آگاهند و اگر بخواهند، میتوانند شهادت دهند که من به عنوان یک فَریسی، از سختگیرترین فرقۀ دینمان پیروی میکردم. و امروز بهخاطر امید به آنچه خدا به پدران ما وعده داده است، محاکمه میشوم. این همان وعدهای است که دوازده قبیلۀ ما از صمیم دل، شب و روز به امید دستیابی به آن عبادت میکنند. آری، ای پادشاه، در خصوص همین امید است که یهودیان مرا متهم میکنند. چرا باید برای شما ای حاضرین باور نکردنی باشد که خدا مردگان را برخیزانَد؟ «مرا نیز یقین بود که میبایست از انجام هیچ کاری در مخالفت با نام عیسای ناصری کوتاهی نورزم. و این درست همان کاری بود که در اورشلیم میکردم. با دریافت مجوز از سران کاهنان، مقدسینِ بسیار را به زندان میافکندم، و چون به مرگ محکوم میشدند، علیه آنها رأی میدادم. بارها در پی مجازات ایشان، از کنیسهای به کنیسۀ دیگر میرفتم و میکوشیدم به کفرگویی وادارشان کنم. شدّت خشم من نسبت به آنها چنان بود که حتی تا شهرهای اجنبیان تعقیبشان میکردم. «در یکی از این سفرها، با حکم و اختیارات کامل از جانب سران کاهنان، عازم دمشق بودم. هنگام نیمروز، ای پادشاه، در بین راه ناگهان نوری درخشانتر از نور خورشید از آسمان گِرد من و همراهانم تابید. همگی به زمین افتادیم، و من صدایی شنیدم که به زبان عبرانیان به من میگفت: ”شائول، شائول، چرا مرا آزار میرسانی؟ تو را لگد زدن به سُکها کاری دشوار است!“ «پرسیدم: ”خداوندا، تو کیستی؟“ «خداوند گفت: ”من همان عیسی هستم که تو بدو آزار میرسانی. برخیز و بر پای خود بایست. من به تو ظاهر شدهام تا تو را خادم و شاهد خود گردانم، تا بر آنچه در آن مرا دیدهای و بر آنچه در آن به تو ظاهر خواهم شد، شهادت دهی. من تو را رهایی خواهم بخشید از دست قوم خودت و از دست غیریهودیانی که تو را نزدشان میفرستم تا چشمانشان را بگشایی، تا از تاریکی به نور، و از قدرت شیطان به سوی خدا بازگردند، تا آمرزش گناهان یافته، در میان کسانی که با ایمان به من مقدّس شدهاند، نصیبی بیابند.“ «پس در آن وقت، ای آگْریپاسِ پادشاه، از رؤیای آسمانی سرپیچی نکردم. بلکه نخست در میان دمشقیان، سپس در اورشلیم و تمامی سرزمین یهودیه، و نیز در میان غیریهودیان به اعلام این پیام پرداختم که باید توبه کنند و به سوی خدا بازگردند و کرداری شایستۀ توبه داشته باشند. از همین سبب بود که یهودیان مرا در معبد گرفتار کردند و در صدد کشتنم برآمدند. امّا تا به امروز، خدا مرا یاری کرده و اکنون اینجا ایستادهام و به همه، از خُرد و بزرگ، شهادت میدهم. آنچه میگویم چیزی نیست جز آنچه پیامبران و موسی گفتند که میبایست واقع شود: اینکه مسیح باید رنج ببیند و نخستین کسی باشد که از میان مردگان برمیخیزد، تا روشنایی را به این قوم و دیگر قومها اعلام کند.»
مزامیر ۸۰
ای شبان اسرائیل، گوش فرا ده، ای که یوسف را همچون گلهای هدایت میکنی! ای که در میان کَروبیان بر تخت نشستهای، تجلی فرما! پیش روی اِفرایِم، بِنیامین و مَنَسی، نیروی خویش را برانگیز، و به نجات ما بیا! خدایا، ما را بازآور! روی خود را تابان ساز تا نجات یابیم. ای یهوه، خدای لشکرها، تا چند شعلههای خَشمت بر دعاهای قومت زبانه خواهد کشید؟ نان اشک بدیشان خورانیدی، و جام لبریز از اشک بدیشان نوشانیدی. ما را موضوع نزاع همسایگانمان میسازی، و دشمنان ما در میان خویش خندۀ تمسخر سر میدهند. ای خدای لشکرها، ما را بازآور؛ روی خود را تابان ساز تا نجات یابیم. تاکی از مصر برآوردی؛ قومها را بیرون راندی و آن را غرس کردی. زمین را پیش روی آن فراخ ساختی، پس ریشه گرفت و زمین را پر ساخت. کوهها را به سایۀ خود پوشانید، و سروهای تنومند را به شاخههایش! شاخههای خود را تا به دریا پهن کرد، و ساقههایش را تا به نهر. پس چرا دیوارهای آن را فرو ریختی تا هر رهگذری انگورهایش را برچیند؟ گرازهای جنگل ویرانش میکنند و جانوران صحرا در آن به چَرا مشغولند! ای خدای لشکرها، نزد ما بازگرد! از آسمان بنگر و ببین! به یاری این تاک بیا، به یاری نهالیکه دست راست تو غرس کرد، و پسری که برای خود توانا ساختی. تاک تو را قطع کرده و به آتش سوزاندهاند؛ باشد که از توبیخ روی تو هلاک گردند. باشد که دست تو بر مرد دست راستت قرار گیرد، بر آن پسر انسان که برای خود توانا ساختی. آنگاه از تو روی نخواهیم تافت؛ ما را زندگی بخش، تا نام تو را بخوانیم! ای یهوه خدای لشکرها، ما را بازآور؛ روی خود را تابان ساز، تا نجات یابیم.
مزامیر ۸۲
خدا در شورای الهی در جایگاه خود قرار گرفته، در میان ’خدایان‘ داوری میکند: «تا به کی ناعادلانه داوری خواهید کرد و از شریران جانبداری خواهید نمود؟ سِلاه بینوایان و یتیمان را دادرسی کنید، و حقِ ستمدیدگان و فقیران را بستانید! بینوایان و نیازمندان را خلاصی دهید، و آنان را از دست شریران برهانید!» هیچ نمیدانند و هیچ نمیفهمند، و در تاریکی گام برمیدارند؛ همۀ بنیانهای زمین به لرزه درآمده است. گفتم: «شما خدایانید، و جملگی پسران آن متعال هستید؛ اما همچون آدمیان خواهید مرد، و چون هر حاکم دیگر سرنگون خواهید شد.» خدایا برخیز و زمین را داوری فرما، زیرا تو قومها را جملگی به تصرف خواهی آورد.
۲پادشاهان ۵
و نَعَمان، سردار لشکر پادشاه اَرام، در نظر سرورش مردی بزرگ و محترم بود، زیرا خداوند به واسطۀ او پیروزی نصیب اَرام کرده بود. نَعَمان سربازی دلاور بود، اما جذام داشت. باری، سپاهیان اَرام حمله آورده، دخترکی را از سرزمین اسرائیل به اسارت گرفتند و او کنیز زن نَعَمان شد. روزی دخترک به بانوی خود گفت: «کاش سرورم نزد نبیای که در سامِرِه است میبود، تا از بیماری جذام شفایش دهد.» پس نَعَمان نزد آقای خود رفت و گفتۀ آن دختر اسرائیلی را به عرض او رساند. پادشاهِ اَرام فرمود: «به آنجا برو! من نیز برای پادشاه اسرائیل نامهای خواهم فرستاد.» پس نَعَمان با ده وزنه نقره، شش هزار مثقال طلا و ده دست جامه روانه شد. نامهای نیز برای پادشاه اسرائیل آورد، به این مضمون: «این نامه را با خادمم نَعَمان برای تو میفرستم تا او را از جذامش شفا بخشی.» پادشاه اسرائیل به محض خواندن نامه، جامه بر تن درید و گفت: «مگر من خدا هستم که بمیرانم و زنده کنم که این شخص کسی را جهت شفا از جذام نزد من فرستاده است؟ اینک بنگرید که چگونه برای جنگ با من بهانه میجوید!» اما چون اِلیشَع، مرد خدا شنید که پادشاه اسرائیل جامه بر تن دریده است، برای او پیغام فرستاد که: «چرا جامۀ خود را میدَری؟ به آن مرد بگو نزد من آید تا بداند که در اسرائیل نبیای هست.» پس نَعَمان با اسبان و ارابههای خود آمد و در برابر خانۀ اِلیشَع ایستاد. اِلیشَع قاصدی نزد او فرستاده، گفت: «برو و هفت مرتبه در رود اردن خود را بشوی تا بدنت شفا یابد و پاک شوی.» اما نَعَمان خشمگین از آنجا رفت و گفت: «اینک فکر میکردم او بهیقین نزد من بیرون آمده، میایستد و دستش را بر محل جذام حرکت داده، نام یهوه خدای خود را میخواند و جذام را شفا میدهد. آیا رودخانههای اَبانَه و فَرپَر در دمشق، از تمام آبهای اسرائیل نیکوتر نیستند؟ آیا نمیتوانستم برای پاک شدن در آنها تن بشویم؟» پس برگشت و خشمگین از آنجا رفت. اما خادمانش نزدیک آمده، او را گفتند: «ای پدر ما، اگر آن نبی تو را به انجام کار بزرگی فرمان میداد، آیا چنان نمیکردی؟ اینک فقط فرموده است: ”تن بشوی و پاک شو!“» پس او رفت و همانگونه که مرد خدا گفته بود، هفت مرتبه در رود اردن فرو شد. ناگاه بدنش شفا یافت و همچون تن پسربچهای، پاک و تازه گشت. آنگاه نَعَمان با همۀ مردانش نزد مرد خدا بازگشت و آمده، در حضور او ایستاد و گفت: «اینک میدانم که در تمام زمین جز خدای اسرائیل خدایی نیست. حال استدعا میکنم از خادمت هدیهای بپذیری.» اما نبی پاسخ داد: «به حیات خداوند که در حضورش ایستادهام سوگند که هیچ هدیهای نخواهم پذیرفت.» نَعَمان اصرار کرد، ولی اِلیشَع نپذیرفت. نَعَمان گفت: «حال که نمیپذیری، رخصت ده دو بارِ قاطر از خاک این مکان به بندهات داده شود، زیرا از این پس بندهات جز به یهوه، به خدایِ غیر قربانی تمامسوز و هدایا تقدیم نخواهد کرد. اما خداوند بندهات را به سبب این یک خطا ببخشاید: زیرا چون سرورم برای پرستش به معبد رِمّون میرود، همواره بر بازوی من تکیه میزند و من آنجا سَجده میکنم. پس آنگاه که در معبد رِمّون سَجده میکنم، خداوند این خطا را بر خادمت ببخشاید.» اِلیشَع گفت: «به سلامت برو.» اما چون نَعَمان لختی از آن محل دور شد، جِیحَزی، خادم اِلیشَع مرد خدا، با خود گفت: «سرورم با نپذیرفتن هیچگونه پیشکش از این نَعَمانِ اَرامی، بیش از حد بر او آسان گرفت. به حیات خداوند سوگند که خود به دنبالش خواهم دوید و چیزی از او خواهم ستاند.» پس بهشتاب در پی نَعَمان دوید. چون نَعَمان دید خادم اِلیشَع به سویش میدود، به استقبال او رفت و از ارابه پایین آمده، پرسید: «خیر است؟» جِیحَزی پاسخ داد: «خیر است. سرورم مرا فرستاده تا بگویم: ”هماکنون دو جوان از گروه انبیای کوهستانِ اِفرایِم، از راه رسیدهاند. تمنا دارم یک وزنه نقره و دو دست جامه بدیشان عطا فرمایی.» نَعَمان گفت: «مرحمت فرموده، دو وزنه برگیر.» او به اصرار از جِیحَزی خواست آن هدایا را بپذیرد، و سپس دو وزنه نقره را در دو کیسه با دو دست جامه گذاشت و از دو تن از خادمانش خواست آنها را برای جِیحَزی حمل کنند. چون جِیحَزی به تپه رسید، آن هدایا را از دست ایشان ستانده، در خانه نهاد و آنها را مرخصکرد. و جِیحَزی داخل شد و در حضور سرورش ایستاد. اِلیشَع از او پرسید: «جِیحَزی کجا بودی؟» پاسخ داد: «خادمت جایی نرفته بود.» اما اِلیشَع وی را گفت: «آیا چون آن مرد به استقبال تو از ارابۀ خویش فرود آمد، روح من با تو نبود؟ آیا اکنون زمان گرفتن پول و جامه، باغهای زیتون و تاکستانها، گلهها و رمهها، یا غلامان و کنیزان است؟ بنابراین جذام نَعَمان تا ابد بر تو و نسل تو خواهد بود.» پس جِیحَزی از حضور اِلیشَع بیرون رفت، در حالی که بدنش از جذام چون برف سفید شده بود.