نان روزانه

کلام امروز: اول سموئیل ۱۵:‏۱-‏۲۳ | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزمور ۳۲مزمور ۳۶لوقا ۲۳:‏۲۶-‏۴۳

شائول باز هم متوجه موضوع نشد. گویا نیاموخته بود که بهترین راه اینست که از دستورالعمل‌ها عیناً اطاعت کند. همچنین نیاموخته بود که نباید کاری با قربانی‌ها داشته باشد، اما او همین را بهانه قرار داد برای اینکه مرغوب‌ترین چارپایان عمالیقیان را زنده نگاه دارد. او در برابر حکم محکومیتی که سموئیل اعلان کرد، حالت دفاعی به خود گرفت و گفت: «آواز خداوند را شنیدم.» او نمی‌توانست درک کند که چرا بار دیگر محکوم شده و مورد تهدید قرار گرفته است. ماجرای شائول سؤالات بسیاری در ذهن خواننده ایجاد می‌کند. حق داریم از مطالبۀ خدا به منظور قتل عام کامل دشمنان شکست‌خورده، از جمله کودکانشان، ایراد بگیریم، و در نتیجه حق داریم اخلاقیات نگارنده را مورد سؤال قرار دهیم. اما قرار نیست توجه خود را بر چنین نکته‌ای معطوف سازیم. برعکس، باید بر شخصیت‌های اصلی ماجرا متمرکز شویم: یعنی بر شائول، که حالت تدافعی به خود گرفته، و سست‌عنصر و عمیقاً نگران و مضطرب بود؛ و بر سموئیل، که مطمئن و قاطع بود، و فقط خواهان تضمین آیندۀ ملت بعد از مرگ خود بود، چه پادشاهی باشد و چه نباشد. ممکن است به غم‌انگیزترین آیه در کل این ماجرا توجه نکنیم، همان آخرین آیۀ این فصل: «سموئیل تا روزی که چشم از جهان فروبست، دیگر شائول را ندید، اما برای شائول ماتم می‌گرفت.» (آیۀ ۳۵). اکنون شائول براستی تنها مانده بود. تجربۀ سلطنت به شکلی فاجعه‌بار به راهی نادرست رفته بود، و خدا و نیز سموئیل می‌دانستند که چنین خواهد شد. اکنون به آغازی نو نیاز بود. تراژدی شائول بسوی پایان اجتناب‌ناپذیرش در حرکت بود.

دعای امروز

ای خداوندْ خدا،
پسرت ثروت‌های آسمان را ترک گفت
و در راه ما فقیر شد:
آن هنگام که به کامیابی می‌رسیم، از تکبر ما را نجات بخش،
و چون تنگدست شویم، از ناامیدی ما را نجات بخش،
تا تنها به تو توکل کنیم؛
به‌واسطۀ عیسای مسیح، خداوندگار ما.

مطالعهٔ کتاب مقدس

اول سموئیل ۱۵:‏۱-‏۲۳

و اما سموئیل به شائول گفت: «مَنَم آن که خداوند فرستاد تا تو را به پادشاهیِ قومش اسرائیل مسح کنم؛ پس اکنون به پیام خداوند گوش فرا ده. خداوندِ لشکرها چنین می‌فرماید: ”من بر آنم که عَمالیقیان را به سبب آنچه بر اسرائیل روا داشتند، مجازات کنم، زیرا آنگاه که قوم از مصر بیرون می‌آمدند، در راه با ایشان به ضدیت برخاستند. پس اکنون برو و عَمالیقیان را شکست داده، تمامی اموالشان را به نابودی کامل بسپار. بر ایشان رحم مکن، بلکه مرد و زن و کودک و نوزاد، گاو و گوسفند و شتر و الاغ، همه را بِکُش“.» پس شائول لشکریان را فرا خوانده، آنان را در طِلایِم شمرد. دویست هزار سرباز پیاده و ده هزار سرباز از یهودا بودند. سپس به شهر عَمالیقیان رفت و در وادی کمین نهاد. شائول به قینیان گفت: «از اینجا بروید و از میان عَمالیقیان دور شوید، مبادا شما را با ایشان نابود سازم. زیرا آنگاه که قوم اسرائیل از مصر بیرون می‌آمدند، شما به همگی ایشان احسان کردید.» پس قینیان از میان عَمالیقیان رفتند. آنگاه شائول عَمالیقیان را از حَویلَه تا شور، که در شرق مصر است، شکست داد و پادشاهشان اَجاج را زنده گرفتار کرد و قومِ او را یکسره از دم شمشیر گذرانیده، به نابودی کامل سپرد. اما شائول و لشکریان، اَجاج را با بهترین گوسفندان و گاوان و گوساله‌های پرواری و بره‌ها و هر چیز خوب نگاه داشتند و نخواستند آنها را به تمامی نابود کنند، بلکه فقط هرآنچه را خوار و بی‌ارزش بود، به نابودی کامل سپردند. آنگاه کلام خداوند بر سموئیل نازل شده، گفت: «از اینکه شائول را پادشاه ساختم متأسفم، زیرا از پیروی من بازگشته و فرمانهای مرا به جا نیاورده است.» و سموئیل برآشفت و تمامی شب نزد خداوند فریاد برآورد. بامدادان برخاست تا به دیدار شائول برود. به او گفتند: «شائول به کَرمِل رفته و در آنجا ستونی به افتخار خویش بر پا داشته است؛ سپس بازگشته و به جِلجال فرود آمده است.» چون سموئیل نزد شائول رسید، شائول به او گفت: «برکت خداوند بر تو باد! فرمان خداوند را به جا آورده‌ام.» اما سموئیل پاسخ داد: «پس این بَع بَع گوسفندان در گوشم و ماغ ماغِ گاوان که می‌شنوم، چیست؟» شائول گفت: «سربازان آنها را از عَمالیقیان ستانده‌اند و بهترین گوسفندان و گاوان را زنده نگاه داشته‌اند تا برای یهوه خدایت قربانی کنند، ولی مابقی را به نابودی کامل سپرده‌ایم.» سموئیل به شائول گفت: «تأمل کن تا آنچه را خداوند دیشب به من فرموده است، برایت بازگویم.» شائول گفت: «بفرما.» سموئیل گفت: «اگرچه در نظر خویش حقیر هستی، آیا رئیس قبایل اسرائیل نشدی؟ خداوند تو را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کرد، و تو را به مأموریتی فرستاده، فرمود: ”برو و آن گناهکاران، یعنی عَمالیقیان را به نابودی کامل بسپار و با ایشان بجنگ تا محو و نابود شوند!“ پس چرا آواز خداوند را نشنیدی، بلکه بر غنایم هجوم برده، آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آوردی؟» شائول به سموئیل گفت: «آواز خداوند را شنیدم و به مأموریتی که مرا فرستاد، رفتم. اَجاج، پادشاه عَمالیق را با خود آوردم و عَمالیقیان را به نابودی کامل سپردم. اما سربازان از غنایم، گوسفندان و گاوان، یعنی بهترینِ آنچه را حرام شده بود، گرفتند تا برای یهوه خدایت در جِلجال قربانی کنند.» سموئیل پاسخ داد: «آیا هدایای تمام‌سوز و قربانیها خداوند را بیشتر خشنود می‌سازد یا اطاعت از فرمان خداوند؟ اینک اطاعت از قربانیها نیکوتر است، و گوش سپردن از چربی قوچها بهتر‌. زیرا تمرد همچون گناه غیبگویی است، و گردنکِشی همچون شرارتِ بت‌پرستی. از آنجا که تو کلام خداوند را رد کردی، خداوند نیز تو را از پادشاهی رد کرده است.»

مزمور ۳۲

خوشا به حال آن که عِصیانش آمرزیده شد، و گناهش پوشانیده گردید. خوشا به حال آن که خداوند خطایی به حسابش نگذارد و در روحش فریبی نباشد. هنگامی که خاموشی گزیده بودم، استخوانهایم می‌پوسید از ناله‌ای که تمام روز برمی‌کشیدم. زیرا دست تو روز و شب بر من سنگینی می‌کرد؛ طراوتم به تمامی از میان رفته بود، بسان رطوبت در گرمای تابستان. سِلاه آنگاه به گناه خود نزد تو اعتراف کردم و جرمم را پنهان نداشتم. گفتم: «عِصیان خود را نزد خداوند اعتراف خواهم کرد»؛ و تو جرمِ گناهم را عفو کردی. سِلاه از این رو، باشد که هر پیروِ سرسپردۀ تو در زمانی که یافت می‌شوی به درگاهت دعا کند؛ حتی اگر آبهای بسیار سیلان کند، هرگز بدو نخواهد رسید. تو مخفیگاه من هستی؛ تو مرا از تنگی حفظ خواهی کرد، و با غریو رهایی احاطه‌ام خواهی نمود. سِلاه تو را بصیرت خواهم آموخت، و به راهی که باید رفت ارشاد خواهم کرد؛ و در حالی که چشمم بر توست، تو را مشورت خواهم داد. همچون اسب و قاطر بی‌فهم مباش، که تنها به افسار و لگام مهار می‌شوند، وگرنه نزدیکت نمی‌آیند. رنجهای شریران بسیار است، اما هر کس را که بر خداوند توکل دارد محبت احاطه خواهد کرد. ای پارسایان، در خداوند شادی کنید و خوش باشید؛ ای همۀ راست‌دلان، بانگ شادی برآورید.

مزمور ۳۶

نافرمانی در اعماق دل شریر بدو ندا می‌دهد؛ ترس خدا در چشمان او نیست. زیرا خویشتن را در نظر خود چندان تملق می‌گوید که از پی بردن به گناه خویش و بیزاری از آن ناتوان است! سخنان دهانش خباثت است و فریب؛ از خردمندی و نیکوکاری دست شسته است. حتی بر بستر خود طرح شرارت می‌ریزد؛ راهی ناپسند در پیش گرفته است و از شرارت روی نمی‌گرداند. خداوندا، محبتت تا به آسمانها می‌رسد و وفاداریت تا به ابرها. عدالتت همچون کوههای سر به فلک کشیده است، و دادگری‌ات به‌سان ژرفنای عظیم. تویی، خداوندا، که انسان و حیوان را نجات می‌بخشی. خدایا، محبتت چه گرانقدر است! بنی‌آدم در سایۀ بالهایت پناه می‌جویند. از نعمتِ سرشارِ خانۀ تو، سیراب می‌شوند، و از نهر لذایذ خود بدیشان می‌نوشانی. زیرا نزد تو چشمۀ حیات است، و در نور توست که نور را می‌بینیم. محبتت را برای شناسندگان خود دوام بخش و عدالتت را برای راست‌دلان. مباد که متکبران بر من پا بگذارند، یا دست شریران مرا براند. بنگر که شرارت‌پیشگان چگونه فرو افتاده‌اند؛ به خاک افکنده شده‌اند و یارای برخاستنشان نیست!

لوقا ۲۳:‏۲۶-‏۴۳

چون او را می‌بردند، مردی شَمعون نام از اهالی قیرَوان را که از مزارع به شهر می‌آمد، گرفتند و صلیب را بر دوش او نهاده، وادارش کردند آن را پشت سر عیسی حمل کند. گروهی بسیار از مردم، از جمله زنانی که بر سینۀ خود می‌کوفتند و شیون می‌کردند، از پی او روانه شدند. زیرا زمانی خواهد آمد که خواهید گفت: ”خوشا به حال زنان نازا، خوشا به حال رَحِمهایی که هرگز نزادند و سینه‌هایی که هرگز شیر ندادند!“ در آن هنگام، به کوهها خواهند گفت: ”بر ما فرو افتید!“ و به تپه‌ها که: ”ما را بپوشانید!“ زیرا اگر با چوب تَر چنین کنند، با چوب خشک چه خواهند کرد؟» عیسی روی گرداند و به آنها گفت: «ای دختران اورشلیم، برای من گریه مکنید؛ برای خود و فرزندانتان گریه کنید. دو مرد دیگر را نیز که هر دو جنایتکار بودند، می‌بردند تا با او بکشند. عیسی گفت: «ای پدر، اینان را ببخش، زیرا نمی‌دانند چه می‌کنند.» آنگاه قرعه انداختند تا جامه‌های او را میان خود تقسیم کنند. چون به مکانی که جمجمه نام داشت رسیدند، او را با آن دو جنایتکار بر صلیب کردند، یکی را در سمت راست او و دیگری را در سمت چپ. مردم به تماشا ایستاده بودند و بزرگان قوم نیز ریشخندکنان می‌گفتند: «دیگران را نجات داد! اگر مسیح است و برگزیدۀ خدا، خود را نجات دهد.» سربازان نیز او را به استهزا گرفتند. ایشان به او نزدیک شده، شراب ترشیده به او می‌دادند نوشته‌ای نیز بدین عبارت بالای سر او نصب کرده بودند که ’این است پادشاه یهود.‘ و می‌گفتند: «اگر پادشاه یهودی، خود را برهان.» یکی از دو جنایتکاری که بر صلیب آویخته شده بودند، اهانت‌کنان به او می‌گفت: «مگر تو مسیح نیستی؟ پس ما و خودت را نجات بده!» مکافات ما به‌حق است، زیرا سزای اعمال ماست. امّا این مرد هیچ تقصیری نکرده است.» امّا آن دیگر او را سرزنش کرد و گفت: «از خدا نمی‌ترسی؟ تو نیز زیر همان حکمی! سپس گفت: «ای عیسی، چون به پادشاهی خود رسیدی، مرا نیز به یاد آور.» عیسی پاسخ داد: «آمین، به تو می‌گویم، امروز با من در فردوس خواهی بود.»

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.