ادعاهای پیشین پطرس در مورد شهامت و وفاداریاش به عیسی در بوتهٔ آزمایش گذاشته شدند. پطرس گروه دستگیرکنندگان عیسی را «دورادور» دنبال کرد تا به حیاط خانهٔ کاهن اعظم رسید. «پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند.» سپس بلافاصله میبینیم که تصمیم پطرس برای مردن با عیسی، بنا به مصلحت، رنگ میبازد. کلمات این متن، تصویری ماهرانه و واضح از کسی را نقاشی میکنند که میخواهد از وقایع مطلع باشد، اما از آن مهمتر اینکه نگران حفظ جان خود است. پس از آن، دو دختر خدمتکار و بعد هم جمعی که آنجا ایستاده بودند، پطرس را بهعنوان یکی از همراهان عیسی، بازشناختند که باعث شدند پطرس در نهایت، با لعن کردن، ارتباطش را با عیسی انکار کند. و بعد، در همان دم، خروس بانگ زد…
شاید بتوان اینگونه استدلال کرد که پطرس با وفادارماندن به قول خود، چیزی بهدست نمیآوَرد. درست است که اگر او چنین کاری میکرد، نقشهٔ طولانیمدتی که پیشتر توسط عیسی برای او در نظر گرفته شده بود با مشکل روبهرو میشد (متی ۱۶:۱۸)، اما در این مورد، نباید اجازهٔ قسردررفتن را به پطرس -یا خودمان- بدهیم. توجیهکردن هر نوع رفتار ناشایست با این بهانه که در نهایت نتیجهٔ خوبی خواهد داشت، کار آسانی است. زمانی که خروس بانگ زد، پطرس بلافاصله عمق بزدلی و بیوفایی خود را درک کرد. این ادراک، زخمی در وجود او ایجاد کرد که نیازمند بخشش و شفای مسیح -از نوع پسا رستاخیزیاش- بود. ما هم باید نیاز خود را به چنین شفای عمیقی درک کنیم.