نان روزانه

کلام امروز: متی ۲۶‏:‏۵۷ تا آخر | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزمور۶۱مزمور۶۵پیدایش ۱۶

ادعاهای پیشین پطرس در مورد شهامت و وفاداری‌اش به عیسی در بوتهٔ آزمایش گذاشته شدند. پطرس گروه دستگیرکنندگان عیسی را «دورادور» دنبال کرد تا به حیاط خانهٔ کاهن اعظم رسید. «پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند.» سپس بلافاصله می‌بینیم که تصمیم پطرس برای مردن با عیسی، بنا به مصلحت، رنگ می‌بازد. کلمات این متن، تصویری ماهرانه و واضح از کسی را نقاشی می‌کنند که می‌خواهد از وقایع مطلع باشد، اما از آن مهم‌تر اینکه نگران حفظ جان خود است. پس از آن، دو دختر خدمتکار و بعد هم جمعی که آنجا ایستاده بودند، پطرس را به‌عنوان یکی از همراهان عیسی، بازشناختند که باعث شدند پطرس در نهایت، با لعن کردن، ارتباطش را با عیسی انکار کند. و بعد، در همان دم، خروس بانگ زد…
شاید بتوان این‌گونه استدلال کرد که پطرس با وفادار‌ماندن به قول خود، چیزی به‌دست نمی‌آوَرد. درست است که اگر او چنین کاری می‌کرد، نقشهٔ طولانی‌مدتی که پیش‌تر توسط عیسی برای او در نظر گرفته شده بود با مشکل روبه‌رو می‌شد (متی ۱۶‏:‏۱۸)، اما در این مورد، نباید اجازهٔ قسر‌در‌رفتن را به پطرس -یا خودمان- بدهیم. توجیه‌کردن هر نوع رفتار ناشایست با این بهانه که در نهایت نتیجهٔ خوبی خواهد داشت، کار آسانی است. زمانی که خروس بانگ زد، پطرس بلافاصله عمق بزدلی و بی‌وفایی خود را درک کرد. این ادراک، زخمی در وجود او ایجاد کرد که نیازمند بخشش و شفای مسیح -از نوع پسا رستاخیزی‌اش- بود. ما هم باید نیاز خود را به چنین شفای عمیقی درک کنیم.

دعای امروز

ای خدای قادر مطلق،
که پسرت با آیات و معجزات آشکار شد
هم او که شگفتی حضور نجات‌بخش توست:
قوم خویش را با فیض آسمانی‌ات تازه ساز،
و با قدرت مهیب خویش، ما را در ضعف‌های‌مان حفظ فرما؛
به‌واسطهٔ پسر تو و خداوندمان عیسای مسیح
که زنده است و با تو حکومت می‌کند،
در اتحاد با روح‌القدس،
یک خدا، حال تا ابدالآباد.

مطالعهٔ کتاب مقدس

متی ۲۶‏:‏۵۷ تا آخر

آنها که عیسی را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و مشایخ جمع بودند. امّا پطرس دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند. سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند؛ امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده گفتند: «این مرد گفته است، ”من می‌توانم معبد خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“‌» آنگاه کاهن اعظم برخاست و خطاب به عیسی گفت: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» امّا عیسی همچنان خاموش ماند. کاهن اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت می‌دهم که به ما بگویی آیا تو مسیح، پسر خدا هستی؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین می‌گویی! و به شما می‌گویم که از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای آسمان می‌آید.» آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید، حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!» آنگاه بر صورت عیسی آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده، می‌گفتند: «ای مسیح، نبوّت کن و بگو چه کسی تو را زد؟» و امّا پطرس بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمه‌ای نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!» امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم چه می‌گویی!» سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمه‌ای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با عیسای ناصری بود!» پطرس این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمی‌شناسم.» اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به پطرس گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجه‌ات پیداست!» آنگاه پطرس لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمی‌شناسم!» همان دم خروس بانگ زد. آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و به‌تلخی بگریست.

مزمور۶۱

خدایا، فریاد مرا بشنو و به دعایم گوش فرا ده! از کرانهای زمین تو را می‌خوانم، هنگامی که دلم لرزان است. مرا به صخره‌ای که بلندتر از من است هدایت فرما. زیرا که تو پناهگاه من بوده‌ای، و برج نیرومند در برابر دشمن. بگذار تا به ابد در خیمۀ تو قرار یابم و زیر سایۀ بالهایت پناه گیرم. سِلاه زیرا تو، خدایا، نذرهایم را شنیده‌ای، و میراث ترسندگانِ نامت را به من ارزانی داشته‌ای. بر ایام عمر پادشاه بیفزا و بر سالهای او، تا نسلهای بسیار! تا ابد در حضور خدا بر تخت شاهی نشیند، محبت و وفاداری خود را به مراقبت او برگمار! پس نام تو را پیوسته خواهم سرایید، و نذرهای خود را هر روزه ادا خواهم کرد.

مزمور۶۵

خدایا ستایش در صَهیون در انتظار توست و نذرها به تو ادا خواهد شد. ای که دعا می‌شنوی نزد تو تمامی بشر خواهند آمد. آنگاه که اعمال شرارت‌آمیز بر ما چیره می‌شود تو نافرمانیهای ما را کفاره می‌کنی. خوشا به حال آنان که تو برمی‌گزینی و نزدیک می‌آوری تا در صحنهای تو ساکن شوند. از نیکویی خانۀ تو سیر خواهیم شد و از قدوسیت معبد تو. با کارهای شگفت در عدالت نجاتبخش خویش ما را اجابت می‌فرمایی، ای خدای نجات ما، که اعتماد همۀ کرانهای زمین و دوردست‌ترین دریاها بر توست. ای که به نیروی خویش کوهها را برقرار ساختی و خویشتن را به قدرت مسلح کردی؛ که خروش دریاها را خاموش می‌گردانی، غرّش موجهای آنها و شورش قومها را. ساکنان کرانهای زمین از آیات تو حیرانند، تو مغرب و مشرق را به بانگ شادی وا می‌داری. تو به زمین روی کرده، آن را آبیاری می‌کنی، و غنای بسیارش می‌بخشی. نهر خدا از آب پر است؛ تو غله را برای مردم فراهم می‌کنی زیرا که چنین تهیه دیده‌ای. تو شیارهایش را سیراب می‌کنی و پشته‌هایش را هموار می‌سازی؛ به رگبارها آن را نرم می‌کنی و محصولش را برکت می‌دهی. به احسان خویش سال را تاجگذاری می‌کنی؛ جای چرخ ارابه‌هایت نیز از برکت لبریز است. چراگاههای صحرا نیز لبریز است و تپه‌ها کمر خود را به شادمانی بسته‌اند. چمنزارها خویشتن را به گله‌ها ملبس ساخته‌اند و وادیها به غله پوشیده شده است؛ بانگ شادی برمی‌آورند و می‌سرایند.

پیدایش ۱۶

و اما سارای همسر اَبرام فرزندی برای وی نیاورده بود. او را کنیزی مصری بود، هاجَر نام. پس سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از آوردن فرزندان باز داشته است. پس به کنیز من درآی؛ شاید به واسطۀ او صاحب فرزندان گردم». اَبرام به سخن سارای گوش گرفت. پس زمانی که ده سال از سکونت اَبرام در سرزمین کنعان گذشته بود، سارای، همسر اَبرام، کنیز مصری خویش هاجَر را گرفته او را به شوهر خود اَبرام به زنی داد. اَبرام به هاجَر درآمد، و او باردار گردید. و چون هاجَر دانست که باردار است، در بانوی خویش به دیدۀ تحقیر نگریست. آنگاه سارای به اَبرام گفت: «ظلمی که بر من رفته بر گردن تو باد. من کنیز خویش را به آغوش تو دادم، و او چون دید باردار است، در من به دیدۀ تحقیر می‌نگرد. خداوند میان تو و من داوری کند.» اَبرام به سارای گفت: «اینک اختیار کنیزت در دست توست. هرآنچه در نظرت پسند آید با او بکن.» پس سارای با هاجَر بدرفتاری کرد، و هاجَر از نزد او گریخت. فرشتۀ خداوند هاجَر را نزد چشمۀ آبی در صحرا یافت، چشمه‌ای که بر سر راه شور است؛ و گفت: «ای هاجَر! کنیز سارای! از کجا آمده‌ای و به کجا می‌روی؟» گفت: «من از نزد بانویم سارای می‌گریزم.» آنگاه فرشتۀ خداوند به او گفت: «نزد بانوی خویش بازگرد و زیر دست او فروتن باش.» و نیز گفت: «نسل تو را بسیار افزون خواهم کرد چندان که آنها را از کثرت نتوان شمرد.» و فرشتۀ خداوند وی را گفت: «اینک باردار هستی و پسری خواهی زاد؛ و او را اسماعیل باید بنامی، زیرا خداوند فریاد مظلومیت تو را شنیده است. او مردی همچون خرِ وحشی خواهد بود؛ دست او بر ضد همه، و دست همه بر ضد او خواهد بود، و او جدا از همۀ برادران خویش ساکن خواهد بود.» هاجَر نام خداوند را که با او سخن گفته بود، «تو خدایی هستی که مرا می‌بینی» خواند، زیرا گفت: «آیا براستی در اینجا او را که مرا می‌بیند، دیدم؟» از همین رو، آن چاه، که میان قادِش و بارِد است، ’چاه خدای زنده‌ای که مرا می‌بیند‘ نامیده شد. و هاجَر پسری برای اَبرام بزاد، و اَبرام پسر خود را که هاجَر زایید، اسماعیل نامید. اَبرام هشتاد و شش ساله بود که هاجَر اسماعیل را برای او بزاد.

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.