نان روزانه

کلام امروز: لوقا ۱۰:‏۱‏-۱۶ | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزامیر ۱۴۲مزامیر ۱۴۴یوشع ۵:‏۲ تا آخر

اگر کتابی دربارهٔ مأموریت مسیحی باشد که همواره حرفی برای گفتن دارد، «کشف مجدد مسیحیت» اثر وینسنت داناون است. داناون، کشیش کاتولیکی که برای خدمت به قوم ماسای به تانزانیا فرستاده شد، شکست روش‌های سنتی مأموریت را دید و از اسقفش اجازه خواست تا روش متفاوتی را امتحان کند. او قرارگاه بزرگ مبشران، مدرسه، بیمارستان و کلیسایش را ترک کرد و برای زندگی‌کردن، به روستاهای ماسای رفت. او با گذشت زمان، آموخت که با زبان و سیاقی از مسیح صحبت کند که آنها حرفش را بشنوند. و به این ترتیب، خودش مسیحیت را دوباره کشف کرد.
داستان او تصویری زنده از سخنان عیسی خطاب به هفتاد شاگرد است که در فصل ۱۰ لوقا آمده است. هیچ چیز با خود نبرید. میهمان‌نوازی دیگران را بپذیرید. حضور دگرگون‌کنندهٔ خدا را اعلام کنید. این ساده و در‌عین‌حال، چالش‌انگیز است. در آسیب‌پذیری و وابستگی ما به دیگران است که حضور فعال خدا به آشکارترین شکل دیده می‌شود.

راحت و طبیعی است که احساس کنیم مأموریت ما به ما مربوط است و کاملاً به امکانات‌مان وابسته است. چه این امکانات، منابع مالی کلان باشند، چه کلیسایی که به‌تازگی بازسازی و تجهیز شده است و چه استقبال گرمی که از مردم برای شرکت در جلسه‌ای در مکان و زمان خودمان می‌کنیم.

ولی اگر ما مثل وینسنت داناون شیوهٔ دیگری را امتحان ‌کنیم، چه؟ چه می‌شود اگر سفر، وابستگی و آسیب‌پذیری را امتحان کنیم؟ ممکن است نتیجه دهد و بار سنگینی را از دوش‌مان بردارد.

دعای امروز

ای خداوند که همهٔ نیکویی‌ها از تو سرچشمه می‌گیرد!
به ما خدمتگزاران خاکسارت عطا کن
که با الهام مقدست
به اموری بیندیشیم که نیکوست،
و با هدایت رحیمانه‌ات اعمال‌مان نیز چنین باشد؛
در خداوندمان عیسای مسیح،
او که زنده است و با تو پادشاهی می‌کند،
در اتحاد با روح‌القدس،
خدای واحد، از حال تا ابدالآباد.

مطالعهٔ کتاب مقدس

لوقا ۱۰:‏۱‏-۱۶

پس از آن، خداوند هفتاد تن دیگر را نیز تعیین فرمود و آنها را دو به دو پیشاپیش خود به هر شهر و دیاری فرستاد که قصد رفتن بدان‌جا داشت. بدیشان گفت: «محصول فراوان است، امّا کارگر اندک. پس، از مالکِ محصول بخواهید کارگران برای دروِ محصول خود بفرستد. بروید! من شما را چون بره‌ها به میان گرگها می‌فرستم. کیسۀ پول یا کوله‌بار یا کفش برمگیرید، و در راه کسی را سلام مگویید. به هر خانه‌ای که وارد می‌شوید، نخست بگویید: ”سلام بر این خانه باد.“ اگر در آن خانه کسی از اهل صلح و سلام باشد، سلام شما بر او قرار خواهد گرفت؛ وگرنه، به خود شما باز خواهد گشت. در آن خانه بمانید و هر چه به شما دادند، بخورید و بیاشامید، زیرا کارگر مستحق دستمزد خویش است. از خانه‌ای به خانۀ دیگر نقل مکان مکنید. چون وارد شهری شدید و شما را به‌گرمی پذیرفتند، هر چه در برابر شما گذاشتند، بخورید. بیماران آنجا را شفا دهید و بگویید: ”پادشاهی خدا به شما نزدیک شده است.“ امّا چون به شهری درآمدید و شما را نپذیرفتند، به کوچه‌های آن شهر بروید و بگویید: ”ما حتی خاک شهر شما را که بر پاهای ما نشسته است، بر شما می‌تکانیم. امّا بدانید که پادشاهی خدا نزدیک شده است.“ یقین بدانید که در روز داوری، تحمل مجازات برای سُدوم آسانتر خواهد بود تا برای آن شهر. «وای بر تو، ای خورَزین! وای بر تو، ای بِیت‌صِیْدا! زیرا اگر معجزاتی که در شما انجام شد در صور و صیدون روی می‌داد، مردم آنجا مدتها پیش در پلاس و خاکستر می‌نشستند و توبه می‌کردند. امّا در روز داوری، تحمل مجازات برای صور و صیدون آسانتر خواهد بود تا برای شما. و تو ای کَفَرناحوم، آیا تا به فلک سر خواهی افراشت؟ هرگز، بلکه تا به اعماق هاویه فرو خواهی افتاد. «هر که به شما گوش فرا دهد، به من گوش فرا داده است؛ و هر که شما را نپذیرد، مرا نپذیرفته است؛ امّا هر که مرا نپذیرد، فرستندۀ مرا نپذیرفته است.»

مزامیر ۱۴۲

به آوای خود نزد خداوند فریاد برمی‌آورم؛ به آوای خود از خداوند التماس می‌کنم. گلایۀ خود را به حضور او می‌ریزم و تنگیهای خود را نزد او بیان می‌کنم. آنگاه که روح من در اندرونم مدهوش می‌شود، تویی که راه مرا می‌دانی. در راهی که در آن گام می‌زنم، برایم دامی نهفته‌اند. به جانب راست من بنگر و ببین که کسی مرا در نظر نمی‌آورد؛ پناهگاهی برایم باقی نمانده، و کسی در فکر جان من نیست. خداوندا نزد تو فریاد برمی‌آورم، و می‌گویم، «تویی پناهگاه من، و قسمت من در دیار زندگان.» به فریاد من توجه کن، زیرا که بسیار درمانده‌ام. مرا از آزاردهندگانم برهان، زیرا که از من نیرومندترند! جان مرا از زندان به در آور، تا نام تو را سپاس گویم. پارسایان دور مرا خواهند گرفت، زیرا که تو بر من احسان خواهی کرد.

مزامیر ۱۴۴

خداوند که صخرۀ من است، متبارک باد، او که دستان مرا برای جنگ تعلیم می‌دهد، و انگشتان مرا به جهت نبرد. اوست محبت من و دژ من، قلعۀ بلند من و رهانندۀ من، سپر من و کسی که در او پناه می‌جویم، آن که مردمان را مطیع من می‌گرداند! خداوندا، انسان چیست که او را در نظر آوری، و پسر انسان که به او بیندیشی؟ آدمی همچون نَفَسی است، و روزهایش مانند سایه‌ای که می‌گذرد. خداوندا، آسمانهای خود را خم کن و فرود بیا، کوهها را لمس کن تا دود کنند. آذرخش را بفرست و ایشان را پراکنده کن، تیرهایت را بینداز و ایشان را منهزم ساز. دست خویش را از اعلی دراز کن، مرا برهان و از آبهای بسیار خلاصی ده، از دست اجنبیان، که دهانشان دروغها می‌گوید، و دست راستشان دست دروغ است. خدایا، تو را سرودی تازه خواهم سرود، با چنگِ ده‌تار برای تو خواهم نواخت، برای تو که شاهان را ظفر می‌بخشی و خادم خویش داوود را از شمشیر مرگبار می‌رهانی. مرا از دست اجنبیان برهان و خلاصی ده، که دهانشان دروغها می‌گوید، و دست راستشان دست دروغ است. آنگاه پسران ما در جوانی همچون نهالهای برومند خواهند بود، و دختران ما همچون ستونهای خوش‌تراش برای ساختمان قصرها. انبارهای ما از هر گونه محصول انباشته خواهد شد، و گله‌های ما در دشتهایمان هزاران هزار خواهند زایید. رمه‌های ما به بارِ گران باردار خواهند شد و گوساله‌ای را سِقط نخواهند کرد، و در کوچه‌های ما هیچ ناله‌ای نخواهد بود. خوشا به حال مردمانی که نصیب آنها این است، خوشا به حال مردمانی که یهوه خدای ایشان است.

یوشع ۵:‏۲ تا آخر

در آن هنگام، خداوند به یوشَع فرمود: «کاردها از سنگ چَخماق بساز و دیگر بار بنی‌اسرائیل را ختنه کن.» پس یوشَع کاردها از سنگ چخماق ساخت و بنی‌اسرائیل را در جِبعه‌هاعَرَلوت ختنه کرد. او از آن رو چنین کرد که جملۀ مردان قوم که از مصر بیرون آمده بودند، یعنی همۀ مردان جنگی، پس از ترک مصر در طول راه در بیابان جان سپرده بودند. البته همۀ کسانی که از مصر بیرون آمدند، ختنه شده بودند، اما هیچ‌یک از آنان که پس از ترک مصر در طول سفر در بیابان زاده شدند، ختنه نشده بود؛ چراکه بنی‌اسرائیل چهل سال در بیابان راه می‌رفتند، تا سرانجام تمامی آن قوم، یعنی مردانی که در سن نبرد از مصر بیرون آمده بودند، درگذشتند، زیرا به صدای خداوند گوش نگرفته بودند. خداوند برای آنان سوگند یاد کرده بود که نخواهد گذاشت سرزمینی را که به پدرانشان سوگند خورده بود که به ما بدهد، ببینند؛ سرزمینی را که شیر و شهد در آن جاری است. اما به جای آنها، پسرانشان را برخیزانید و هم‌اینان بودند که به دست یوشَع ختنه شدند؛ زیرا که نامختون بودند، از آن رو که در طول راه ختنه نشده بودند. چون ختنه کردن تمامی قوم به پایان رسید، در جاهای خود در اردوگاه ماندند تا بهبود یافتند. آنگاه خداوند به یوشَع گفت: «امروز ننگ مصر را از شما غلتانیدم.» به همین سبب، نام آن مکان تا به امروز جِلجال خوانده می‌شود. بنی‌اسرائیل عید پِسَخ را در شامگاه روز چهاردهم ماه، در حالی که در جِلجال واقع در دشت اَریحا اردو زده بودند، به جای آوردند. آنان درست یک روز پس از پِسَخ، از محصول زمین، یعنی از نانِ بی‌خمیرمایه و غَلۀ برشته، خوردند. و فردای روزی که قوم از محصول زمین خوردند، مَنّا قطع شد و بنی‌اسرائیل دیگر مَنّا نداشتند و در آن سال از محصول زمین کنعان می‌خوردند. و اما چون یوشَع در نزدیکی اَریحا بود، سر برافراشت و دید که اینک مردی با شمشیری برهنه در دستش، در برابر وی ایستاده است. یوشَع نزد او رفت و پرسید: «آیا تو از مایی یا از دشمنان ما؟» پاسخ داد: «هیچ‌کدام. من سردار لشکر خداوندم که اکنون آمده‌ام.» یوشَع به رویْ بر زمین افتاده، سَجده کرد و از وی پرسید: «سَرورم به خادم خود چه می‌فرماید؟» سردار لشکر خداوند به یوشَع پاسخ داد: «کفش از پای به در آر، زیرا جایی که ایستاده‌ای، مقدس است.» و یوشَع چنین کرد.

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.