همانطور که در مقالهٔ قبلی ذکر کردیم، هنگامی که زن به شیطان که کلام خدا را تحریف کرده بود، گوش داد نتیجهٔ فاجعهباری پدید آمد. ما مقالهٔ قبلی را با این جملهٔ ناامید کننده به پایان رساندیم: «بذر شک و تردیدی که دربارهٔ قصد و نیت خدا نسبت به او و مرد در دل او کاشته شد، دلیل تمام دردی شد که زنان در تمام جوامع و همهٔ اعصار آن را تحمل کردند.» رابطهٔ میان او و خدا، و رابطهٔ او با مرد خراب شد. فاصلهٔ میان روح او و روح خدا، روح او و روح مرد، روال تازهای را در پیش گرفت درحالیکه او برای اتحاد خلق شده بود. او دیگر هرگز احساس قبلی را تجربه نکرد، چرا که تصمیم گرفت با نااطاعتی خود، از خدا جدا شود.
او و مرد آفریده شده بودند که با هم یک کلیت واحد را تشکیل دهند. آنها هر دو از یک بدن آفریده شدند. ما در پیدایش باب ۲ میخوانیم که خدا دندهای از پهلوی مرد گرفت و از آن زن را آفرید. مرد برای همیشه تغییر کرد. او اکنون چیزی در درون خود کم داشت که به شکل انسان دیگری به او بازگردانده شده بود. او هرگز بدون وحدت با زن، انسان کاملی نخواهد بود. و زن برای همیشه یک بخش از مرد را در خود دارد که هرگز نمیتواند از آن رهایی یابد. او از وجود مرد شکل گرفت، همینطور که مرد با وجود زن شکل گرفت. باید بهیاد داشته باشیم که این موضوع دربارهٔ ازدواج نیست. بلکه دربارهٔ وجود و هستی مرد و وجود و هستی زن است، خواه ازدواج کنند و خواه ازدواج نکنند. آنها در ذات خود، از لحاظ ارزش و نیازشان به یکدیگر با هم برابر هستند. این موضوع هم در اجتماع و هم در ازدواج یکسان است. زن و مرد بدون یکدیگر کامل نیستند.
هنگامی که مرد و زن هر دو از درختی که خدا آنها را منع کرده بود خوردند، شرم زندگی آنها را دربَر گرفت. شرم یکی از قویترین احساساتی است که میتوانیم آن را تجربه کنیم. نیاز به پنهانشدن، میتواند چنان قوی شود که نخواهیم زنده باشیم. این حس میتواند عمیقترین احساسات ما را نسبت به آن چیزی که هستیم تغییر دهد. ما احساس میکنیم دیگران زمانی که ما را میبینند، رد میکنند و نمیپذیرند.
آیا این احساس برایتان آشنا است؟ آیا میدانید که این دقیقاً همان چیزی است که شیطان میخواست انجام دهد؟ او میخواست به قلب خدا آسیب برساند. و او این کار را انجام داد. اکنون مرد و زن هر دو مملو از حس شرم هستند: آنها بیش از هر زمان دیگری اشتیاق و نیاز به دوستداشتهشدن و مراقبت دارند، اما پُر از حس شرمی هستند که باعث شده هیچ کاری جز پنهانشدن از دستشان بر نیاید. شیطان میان خدا و بشر جدایی ایجاد کرد.
اما خدا بسیار عظیمتر از شیطان است. خداوند به باغ عدن آمد و آنها را صدا کرد: «آدم!» آیا صدای او را میشنوید؟ «آدم، کجا هستی؟ آدم؟ آدم؟ کجا هستی؟» آیا اشتیاق شدیدی که در این صدا هست را میشنوید؟ به این موقعیت نگاه کنید. خدا، خدا است. او میداند دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. او میداند آدم دقیقاً کجاست و در قلب خود اشک میریزد. و مصمم است تا آدم را نزد خود بازگرداند. صداکردن آدم به این خاطر نبود که خدا نمیدانست او کجاست، بلکه به این خاطر بود که مشتاق بود تا رابطهاش را با او احیا کند. انتخاب آدم مرگ به بار آورد. اما انتخاب خدا این بود که زندگی آدم را احیا کند. اما برای انجام این کار، آدم باید انتخاب میکرد تا به صدای خدا پاسخ دهد. او باید به صدای خدا جواب میداد و از مخفیگاه خود بیرون میآمد.
بهخاطر شرم، آدم دیگر قادر نبود محبت خدا را بهدرستی درک کند، از این رو خدا ابتکار عمل را بهدست گرفت و نزد او آمد و او را صدا زد. شرم به ما دروغ میگوید که دوست داشتنی نیستیم و ما را از عزیرانمان جدا میکند. اما خدا ما را تنها نمیگذارد.
محبت عمیق خدا، آدم و حوا را فرا خواند و آنها را از مخفیگاه خود بیرون آورد و در نور قرار داد. در مقالهٔ بعدی دربارهٔ گفتگوی خدا با آنها، زمانی که از مخفیگاه خود بیرون آمدند صحبت خواهیم کرد. در حال حاضر به آنچه در انتهای آن گفتگو اتفاق افتاد نگاهی خواهیم کرد: خدا برای آنها پوششی ساخت (پیدایش ۳: ۲۱). آنها سعی کردند شرم خود را با برگ درختان بپوشانند و خدا از آنها در برابر این آسیبپذیری، با ساختن لباسی از چرم محافظت کرد. این سرآغاز فیض عظیمی است که عمیق و عمیقتر میشود تا زمانی که مسیح جان خود را بر روی صلیب برای ما فدا کرد تا شرم را «به تمامی» از ما بردارد و مرد و زن را بهطور کامل احیا کند.