در قسمت اول، در مورد این صحبت کردیم که همهٔ ما به روشهای مختلفی که عموماً ناصحیح هستند متوسل میشویم تا همسرانمان را تغییر دهیم، روشهایی که معمولاً موفقیتآمیز نیستند. اما آنچه باید بر آن متمرکز شد این است که هر کسی خالصانه با خود فکر کند و ببیند دلیل اصلی و انگیزهاش برای تغییر دادن همسرش چیست؟ اگر انگیزهٔ من این است که به همسرم کمک کنم تا بیشتر به شباهت مسیح در بیاید و یا شخصیت خود به شکلی مثبت رشد دهد، که چه عالی! (در قسمت سوم در این مورد بیشتر صحبت خواهیم کرد)، اما مشکل این است که ما در بیشتر موارد به دلایل خودخواهانه سعی در تغییر همسر خود داریم، یعنی من میخواهم او تغییر کند چون:
- دوست دارم تا او یک فتوکپی از من باشد.
- من کنترلگر هستم و میخواهم همهچیز و همهکس را کنترل کنم.
از آنجایی که هر کدام از ما با فرهنگ و تربیت خانوادگی خاصی رشد یافتهایم و به آن عادت داریم، در برخورد با هر سیستم رفتاری و فکری دیگری که برای ما ناآشناست، ناخودآگاه حالت دفاعی به خود میگیریم. به فرض اگر من در خانوادهای پدرسالار یا مادرسالار پرورش یافتهام، همان روش زندگی را برای خانوادهٔ خودم اتخاذ خواهم کرد؛ بدون اینکه متوجه باشم که آن روش صحیح نبوده است. از همسرم نیز انتظار دارم تا شیوهٔ زندگی خود را به شکلی که من مایلم و عادت دارم تغییر دهد.
حتی شاید شیوهٔ زندگی خانوادگی من در کودکی نادرست نبوده و فقط متفاوت بوده است. بهطور مثال دختری که پدرش در تصمیمگیریها بسیار سریع عمل میکرده است، با مردی ازدواج کرده است که تا تمام جوانب موضوعی را در نظر نگیرد، قدمی بر نمیدارد و صبور است. میتوانید تصور کنید که برای این خانم درک، پذیرش و تحمل همسرش در این مورد چقدر مشکل خواهد بود؟
در واقع «من» سعی دارم همسرم را تغییر دهم تا او هم شبیه «من» بشود، چون تصور میکنم که تنها «من» معیار صحیح هستم و متوجه نیستیم که خدا او را «منحصر به فرد» و «متفاوت از من» آفریده است. و البته اگر میخواست، میتوانست همهٔ انسانها را شبیه به هم بسازد. در این صورت دنیا به مکانی بسیار خستهکننده تبدیل میشد.
اگر من شخصی اجتماعی و برونگرا هستم، تصور میکنم که همسرم هم باید دقیقاً همینطور باشد و مدام سؤال میکنم که چرا او از در جمع بودن لذت نمیبرد؟ چرا برای جشن گرفتن سالگرد ازدواجمان بهجای یک مهمانی بزرگ، ترجیج میدهد تا تنها ما دو نفر برای شام به رستوران برویم؟
بسیاری از اوقات نیز با کنترل و فشار زیاد سعی در تغییر دیگری داریم، هرچند در ظاهر به صلاح او و از روی محبت عمل میکنیم، اما در واقع با محدود کردن اختیارات او حتی حق اشتباهکردن و شکستخوردن را نیز از وی سلب میکنیم. بهطور مثال در نمونهای که در بخش اول در مورد لباس پوشیدن همسرمان بیان کردم و گفتم که شاید او در هنگام بیرون رفتن از منزل لباس گرم و مناسب به تن ندارد و اشکالی ندارد که سردی هوا را به او یادآور شویم، اما در بیشتر موارد با اصرار و پافشاری زیاد او را مجبور می کنیم تا لباس بیشتری بپوشد. ما به هیچ وجه حاضر نیستیم قبول کنیم که او بهعنوان یک شخص بالغ مسئول رفتارهای خودش میباشد و من پدر یا مادر او نیستم. شاید در بعضی موارد حتی نگران رشد روحانی همسرم باشم و سعی کنم با فشار زیاد او را به خود بیاورم، اما حتی در چنین زمانهایی نیز حدود عملکرد من محدود است. پس بهتر است که به اصطلاح «پا جای پای خدا» نگذارم.
حتی در مورد فرزندانمان هم کنترل کامل رفتارهای آنها نادرست است. فرزندان ما، با توجه به سن و سالشان، باید این فرصت را داشته باشند تا شکست ناشی از انتخابهای اشتباه خود را تجربه کنند.
پس در نهایت، آیا تلاش من برای تغییر همسرم به این دلیل نیست که میخواهم او شبیه من باشد چون خود را تنها نمونه و الگوی درست میدانم؟
آیا نه این که قصد دارم تا همهچیز و همهکس به شکلی باشد که خودم دوست دارم؟
هر کدام از ما با عینک خاصی به دنیا نگاه میکنیم، ولی آیا بهتر نیست که اول عینک خودم را چک کنم مبادا مشکل اصلی از عنیک من باشد؟
اگر من خالصانه، و نه از سر خودخواهی، بخواهم وسیلهای برای تغییر همسرم باشم، چه قدمهایی میتوانم بردارم؟ در بخش آینده به این موضوع خواهیم پرداخت.