مردِ توانگرِ این مَثَل؛ از بعضی جنبهها مرد خوبی است. آنقدر به خانوادهاش اهمیت میدهد که میخواهد دربارهٔ سرنوشتش به آنان هشدار داده شود. اما این مَثَل دربارهٔ زندگی ناآزموده در بستری ناشناخته نیز هشدار میدهد. توانگر کور بود. او نتوانست دنیایی را که در آن زندگی میکرد و جایگاه خودش در آن را زیر سؤال ببرد. این مَثَل همهٔ ما را برای سادهترین گناه پیشپاافتاده، گناه «نادیده گرفتن»، سرزنش میکند. بیشک توانگر هر روز از کنار ایلعازر گذشته است. او چیزی مثل اسباب و اثاثیه است؛ حتی ارزش یک نگاهکردن را هم ندارد، چه رسد به اظهار نظر. البته عیسی همیشه بسیار عمیقتر و مشتاقانهتر به دنیای اطراف مینگرد. او از ما میخواهد به همین شیوه به مردم توجه کنیم؛ هوشیارانه و با همدلی.
توانگر، وضع موجود را میپذیرد. مَثَل در این مورد یک نکته برای گفتن دارد: نپذیرید. نپذیرید که حرکتی ساده و کوچک نمیتواند شروع تغییر امور باشد. صرفاً از روی خستگی نپذیرید که نمیتوانید تغییری ایجاد کنید. میتوانید.
من فکر میکنم یکی از نکات عمیق طنزآمیز این مَثَل در شیوهٔ نامحسوس عیسی برای وارونهکردن کارکرد امید نهفته است. ایلعازر هیچ چیز ندارد، اما هرگز از امید دست نمیکشد: او در آرزوی تغییر است، در آرزوی غذاست… هر چقدر اندک باشد. اما توانگر با آنکه همه چیز دارد، ناامید بهنظر میرسد. مقصود این مَثَل آن است که آسمان، جهانی وارونه است. اطمینان یابید که در سمت درست این معادله ایستادهاید. به مردمی که اکنون و اینجا نیازمندند، اهمیت دهید.
دعای امروز
خدایا! نجاتدهندهٔ ما!
با رحم و با قدرت
به این جهان مجروح بنگر؛
ما را در وعدهٔ آرامشت
که از پسرت، نجاتدهندهٔ ما عیسای مسیح یافتهایم،
ثابتقدم نگاه دار.
مطالعهٔ کتاب مقدس
لوقا ۱۶:۱۹ تا آخر
«توانگری بود که جامه از ارغوان و کتان لطیف به تن میکرد و همهروزه به خوشگذرانی مشغول بود. فقیری ایلعازَر نام را بر درِ خانۀ او مینهادند که بدنش پوشیده از جراحت بود. ایلعازَر آرزو داشت با خردههای غذا که از سفرۀ آن توانگر فرو میافتاد، خود را سیر کند. حتی سگان نیز میآمدند و زخمهایش را میلیسیدند. باری، آن فقیر مُرد و فرشتگان او را به جوار ابراهیم بردند. توانگر نیز مُرد و او را دفن کردند. امّا چون چشم در جهانِ مردگان گشود، خود را در عذاب یافت. از دور، ابراهیم را دید و ایلعازَر را در جوارش. پس با صدای بلند گفت: ”ای پدر من ابراهیم، بر من ترحم کن و ایلعازَر را بفرست تا نوک انگشت خود را در آب تَر کند و زبانم را خنک سازد، زیرا در این آتش عذاب میکشم.“ امّا ابراهیم پاسخ داد: ”ای فرزند، به یاد آر که تو در زندگی، از چیزهای نیکوی خود بهرهمند شدی، حال آنکه چیزهای بد نصیب ایلعازَر شد. اکنون او اینجا در آسایش است و تو در عذاب. از این گذشته، میان ما و شما پرتگاهی هست؛ آنان که بخواهند از اینجا نزد تو آیند نتوانند، و آنان نیز که آنجایند نتوانند نزد ما آیند.“ گفت: ”پس، ای پدر، تمنا اینکه ایلعازَر را به خانۀ پدرم بفرستی، زیرا مرا پنج برادر است. او را بفرست تا برادرانم را هشدار دهد، مبادا آنان نیز به این مکان عذاب درافتند.“ ابراهیم پاسخ داد: ”آنها موسی و انبیا را دارند، پس به سخنان ایشان گوش فرا دهند.“ گفت: ”نه، ای پدر ما ابراهیم، بلکه اگر کسی از مردگان نزد آنها برود، توبه خواهند کرد.“ ابراهیم به او گفت: ”اگر به موسی و انبیا گوش نسپارند، حتی اگر کسی از مردگان زنده شود، مجاب نخواهند شد.“»
مزامیر ۷۸:۱-۳۹
ای قوم من، به شریعت من گوش بسپارید؛ و به سخنان دهانم گوش فرا دهید! دهان خود را به مَثَل خواهم گشود و معماهای کهن را بر زبان جاری خواهم کرد؛ آنچه را که شنیده و دانستهایم، و پدرانمان به ما بازگفتهاند. آنها را از فرزندان ایشان پنهان نخواهیم داشت، بلکه کارهای ستودۀ خداوند را، به نسل آینده باز خواهیم گفت؛ همچنین قدرت او را، و شگفتیهایی را که به انجام رسانده است. او شهادتی در یعقوب بر پا داشت و شریعتی در اسرائیل قرار داد؛ و پدران ما را امر فرمود که آنها را به فرزندان خویش بیاموزند؛ تا نسل بعد آن را بدانند، یعنی فرزندانی که زین پس زاده میشوند، و ایشان نیز برخیزند، و آنرا به فرزندان خویش بازگویند؛ تا ایشان نیز بر خدا توکل کنند و کارهای خدا را از یاد نبرند، بلکه فرامین او را نگاه دارند؛ و همچون پدران خود نباشند که نسلی گردنکش و یاغی بودند؛ دلِ خویش را استوار نداشتند، و جانشان به خدا وفادار نبود. بنیاِفرایِم، هرچند مسلح و کمانکش بودند، در روز نبرد روی گرداندند! آنان عهد خدا را نگاه نداشتند و از سلوک به شریعت وی سر باز زدند. کارهای او را فراموش کردند، عجایبی را که بدیشان نمایانده بود. در برابر چشم پدرانشان کارهای شگفت کرده بود، در سرزمین مصر، در دیار صوعَن؛ دریا را بشکافت و ایشان را از میان آن گذرانید؛ و آبها را چون پشته بر پا داشت. در روز ایشان را به ابر هدایت فرمود، و تمام شب، به نورِ آتش. در بیابان صخرهها را بشکافت و ایشان را گویی از ژرفاها به فراوانی نوشانید؛ از دلِ تختهسنگ چشمهها بیرون آورد و آب را چون نهرها جاری ساخت. اما ایشان باز هم بیشتر به او گناه ورزیدند، و در بیابان بر آن متعال شوریدند! با مطالبۀ خوراکی که در هوس آن بودند خدا را در دلهای خویش آزمودند. بر ضد خدا به سخن آمده، گفتند: «آیا خدا قادر است در بیابان سفرهای بگسترد؟ هان صخره را زد، و آب فوران کرد و سیلابها جاری شد. اما آیا نان نیز توانَد داد؟ یا گوشت برای قوم خود مهیا تواند کرد؟» پس چون خداوند این را شنید، بهغایت خشمگین شد؛ آتشی بر یعقوب افروخته گشت، و خشم او بر اسرائیل مشتعل گردید. زیرا به خدا ایمان نداشتند، و بر نجات وی اعتماد نکردند. با این حال، افلاک برین را فرمان داد و درهای آسمان را بگشود؛ بر آنها ’مَنّا‘ بارانید تا بخورند، و غلّۀ آسمانی بدیشان عطا فرمود. آدمیان نان فرشتگان را خوردند؛ و برایشان آذوقه فرستاد تا سیر شدند. باد شرقی را در آسمانها وزانید، و به نیروی خویش باد جنوبی را پیش راند. همچون غبار بر ایشان گوشت بارانید، و بسان ریگ دریا، مرغان بالدار را! آنها را در میان اردوگاه ایشان فرود آورد، و گرداگرد مسکنهای ایشان. تا توانستند خوردند و سیر شدند، زیرا آنچه را در هَوَسش بودند بدیشان داد. اما پیش از آنکه هوس آنها ارضا شود، و در حالی که خوراک هنوز در دهانشان بود، خشم خدا بر ایشان مشتعل گردید؛ تنومندترینشان را کشت، و جوانان اسرائیل را به زیر افکند. با این همه، باز گناه ورزیدند و به عجایب او ایمان نیاوردند! پس روزهای ایشان را در بطالت به سر آورد، و سالهایشان را در ترس! هرگاه ایشان را میکشت، او را میجُستند، و بازگشت کرده، خدا را به جِدّ میطلبیدند! به یاد میآوردند که صخرۀ ایشان خداست، و خدای متعال، ولیّ آنهاست. اما آنگاه به دهان خود تملق او را میگفتند، و به زبان خویش به او دروغ میگفتند؛ دلهایشان با او نبود، و به عهدی که با ایشان بسته بود، وفا نکردند. اما او که رحیم است تقصیر ایشان را کفاره کرد و هلاکشان نساخت. بارها خشم خود را مهار کرد و تمام غضب خویش را برنیانگیخت. به یاد آورد که ایشان بشرند، بادی که میوزد و دیگر بازنمیگردد.
داوران ۱۱:۱-۱۱
و اما یَفتاحِ جِلعادی جنگاوری بود دلاور، ولی مادرش زنی روسپی بود. پدر یفتاح، جِلعاد بود. زن جِلعاد برایش پسران زایید. اما چون پسرانِ زن جِلعاد بزرگ شدند، یَفتاح را بیرون رانده، به وی گفتند: «تو را در خاندان پدر ما میراثی نخواهد بود، زیرا که پسر زنِ دیگر هستی.» پس یَفتاح از نزد برادران خود گریخت و در زمین طوب ساکن شد. و مردان فرومایه گرد یَفتاح جمع شده، با او بیرون میرفتند. پس از چندی، عَمّونیان با اسرائیل وارد جنگ شدند. و چون عَمّونیان با اسرائیل وارد جنگ شدند، مشایخ جِلعاد رفتند تا یَفتاح را از زمین طوب بیاورند. و به یَفتاح گفتند: «بیا و سردار ما باش تا با عَمّونیان بجنگیم.» اما یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «مگر شما از من بیزار نبودید و مرا از خانۀ پدرم بیرون نراندید؟ چرا حال که در تنگی هستید، نزد من آمدهاید؟» مشایخ جِلعاد به یَفتاح گفتند: «در هر صورت، حال به تو روی آوردهایم تا همراه ما آمده، با عَمّونیان بجنگی و رئیس ما و تمامی ساکنان جِلعاد باشی.» یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «اگر مرا برای جنگیدن با عَمّونیان به خانه بازگرداندید و خداوند ایشان را به دست من تسلیم کرد، آیا بهواقع من رئیس شما خواهم بود؟» مشایخ جِلعاد به یَفتاح گفتند: «خداوند میان ما شاهد باشد: براستی مطابق آنچه گفتی عمل خواهیم کرد.» پس یَفتاح همراه مشایخ جِلعاد رفت، و قومْ او را رئیس و سردار خود ساختند. و یَفتاح تمام سخنان خود را در حضور خداوند در مِصفَه بیان کرد.