پولس گذشته را کاملاً فراموش نکرده بود. او به یاد میآورد که از قبیلهٔ بنیامین، در روز هشتم ختنهشده، در مکتب فریسی تربیتشده و زمانی، عامل اصلی آزار کلیسا بود. موضوع این است که او تصمیم گرفت به گذشته اجازه ندهد او را تعریف کند؛ و اهمیتی هم نداشت که در گذشته چقدر قدرتمند یا با اهمیت بوده است. او اینطور تصمیم گرفت، زیرا چیز دیگری -یا بهتر است بگوییم کس دیگری- مهمتر از آن وجود دارد.برای پولس، همهچیز در مقایسه با عیسی، رنگ میبازد.
ما با داستانها و وقایع روزمرهٔ زندگی، شکل میگیریم؛ با چیزهایی که هیچ قدرتی بر آنها نداریم؛ با پیروزیها، غمها و سختیهایی که در طول مسیر سر راه ما قرار میگیرند. گاهی حس میکنیم داستان ما، همهچیز است. ما قهرمانان نامآور زندگی خود میشویم. و با اینحال، پولس چالشی را در مقابل ما قرار میدهد: عیسی.
پولس چنان دیدگاه، اعتماد و عشقی نسبت به عیسی داشت که دیگر تعریف شدن با گذشته برایش اصلاً معنایی نداشت. او حتی نمیخواست با وضعیت کنونی خود تعریف شود. تنها رابطهاش با عیسی او را تعریف میکرد؛ رابطهای که از نظر او دائماً در حال قدرتمندتر شدن بود.
بنابراین، کوشش برای رسیدن به خط پایان، هرگز بهانهای روحانی یا مکانیسمی برای اجتناب از واقعیتهای زندگی نیست. بلکه بیشتر، تشویقی برای ماست تا بینش واضحتری از عیسی پیدا کنیم؛ بینشی که مرزهای زندگی روزمره را با نیمنگاهی به جلال، دگرگون میکند.