ایام صعود تا پنتیکاست
طبیعی است که بیشتر ما بر خلاف اتفاقی که برای پولس در راه دمشق افتاد، یعنی آن تجربهٔ آرمانی، صدای خدا را بهشکلی چشمگیر نشنیدهایم. تجربهٔ اغلب ما بیشتر شبیه تجربهٔ ایلیا است تا تجربهٔ پولس. ما شاید در آرزوی نشانهای صریح باشیم (مانند آنچه در متن دیروز خواندیم)، اما در واقع آنچه به ما داده شده نوعی درد مداوم، ناآرامی درونی و حس عمیق رویارویی است، اما با صدایی که نامحسوس است، همچون صدای سکوت محض. و آن نجوا، آن صدای آرام و ملایم، از بین نمیرود. خود را در اعماق روح ما جای میدهد تا بالاخره تسلیم درخواست مداوم و چالشانگیز آن شویم.
و هنگامی که پرچم سفید را تکان دهیم و تسلیم شویم، کشف میکنیم که آن «نجوای آرام»، همچنان ما را به خود مشغول میکند، هرچند که تغییر مییابد و به آهنگی بدل میشود که باید به آن پاسخ دهیم. ممکن است در آن هنگام تا مدتی با آن موسیقی حرکت کنیم، اما پس از آن، ما را در دعا به زانو درمیآورد. ما بهتدریج- بله، بهتدریج- میآموزیم که لازم است منتظر خدا باشیم، صرفاً منتظر باشیم. این نیز میتواند دردناک باشد. همه چیز باورنکردنی بهنظر میرسد. من؟ چرا؟ پرسشها متوقف نمیشوند. آیا نمیشود تا… صبر کنی؟
اما در بطن آن انتظار بغرنج، حضوری هست که ما را متقاعد میکند سفر بهسوی ناشناختهها بهزودی باید آغاز شود…